مرگ شرط زندگی معنادار

ساخت وبلاگ

مرگ شرط زندگی معنادار

   براین مگی، فیلسوف معاصر انگلیسی، رمانی نوشته با نام «مواجهه با مرگ» که مجتبی عبدالله نژاد آن را در سال 1397 ترجمه کرده و تاکنون بیش از ده بار تجدید چاپ شده است. مگی در این کتاب روایتگر زندگی و مرگ جوان روزنامه نگاری به نام جان اسمیت است که به بیروت اعزام می شود تا اخبار منطقه ی خاورمیانه را پوشش دهد. پس از یک سال اقامت در آنجا دچار نوعی بیماری حاد تنفسی می گردد. و در هنگام بازگشت به لندن مورد درمان قرار می گیرد. با انجام آزمایشات مختلف، تشخیص اولیه ی پزشکان، هاجکین یا نوعی سرطان خون است. جان پس از آگاهی از بیماری، در مقابل آن، مقاومت سرسختانه ای از خود نشان می دهد چرا که بر این باور است که " تمام افرادی که الان برای ما آدم های بزرگی محسوب می شوند، افرادی بوده اند که در مقابل مرگ از خودشان شجاعت نشان داده اند. از سقراط و عیسای مسیح بگیر تا مثلا فروید.(ص 72)

  بیماری لاعلاج جان همه را مستأصل کرده است و مرگ او را در جلوی چشمان خود نظاره می کنند و تمام ذهن شان درگیر مردن جان است و مرگ خود را فراموش کرده اند. به قول نویسنده، ما انسان ها موجودات غریبی هستیم، ته دلمان خیال می کنیم مردنی نیستیم. قرار نیست بمیریم. بقیه می میرند ولی ما نه. آدم می رود جنگ، می بیند تمام رفقای دوربرش کشته شده اند ولی باز باورش نمی شود که خودش هم بمیرد. با خودش می گوید: نه من فرق دارم. اینهایی که بیماری لاعلاجی گرفته اند و مرگ خرّشان را چسبیده، باز تا آخرین لحظه باورشان نمی شود که قرار است بمیرند. خودشان را گول می زنند. آدم این جوری است دیگر. نوبت مرگ خودش که می رسد از دیدن بدیهی ترین چیزها ناتوان است(ص 88) نویسنده در جای دیگر هم می گوید: همه ی ما طوری زندگی می کنیم که انگار زندگی ابدی داریم. قرار نیست بمیریم. در حالی که این طور نیست... وقت زیادی نداریم. هیچ کس وقت زیادی ندارد، وقتمان محدود است(ص 185)

   مادرِ جان و همکارانش در خبرگزاری، به چالشی عمیق گرفتار می شوند. با بستری شدن او، آن ها تصمیم می گیرند جان را در جریان بیماری قرار ندهند. به رغم این پنهانکاری ها او از وضع خود آگاه می شود و می گوید: می خواهم طوری زندگی کنم که از زندگی لذت ببرم. اگر در کنارش موفقیتی هم حاصل شد چه بهتر. ولی اگر نشد، لااقل خوب زندگی کرده ام و همین برایم کافی است. من موفقیت را به خودی خود هدف نمی دانم. خیلی از مردم این را نمی فهمند.(ص 154)

  جان در جهان به دنبال خلق اثر نیست و معتقد است " این تصور که زندگی فقط وقتی معنا دارد که چیزی را از خودت خلق کنی، اشتباه است  مهم این است که با خودت چی داری. ممکن است آدم چیزهای ارزنده ای خلق کند ولی از درون تهی باشد.(ص 241) و از فروید تعبیر جالبی نقل می کند به این که " آدم بزرگ می شود، بچگی را پشت سر می گذارد ولی بعد خودش می بیند از این بچگی راه فراری ندارد، مجبور است بقیه ی عمرش را هم بچه بماند.(ص 267) 

   در سه سالی که جان با بیماری لاعلاج سرطان دست و پنجه نرم می کند؛ دلشوره های زیادی از سوی مادرش متوجه اطرافیان می شود. او هر از چندگاهی تمام دوستان جان را به چاره جویی در باره ی آینده ی فرزندش فرا می خواند. اما تلاش های مادر برای نجات جانِ جان به جایی نمی رسد. او از تحرکات پیرامون خود و گفتگوهای آشکار و پنهان، به بیماری خود آگاهی پیدا می کند.(ص 482) اما با آن کنار می آید و زندگی در حال را تجربه می کند. و با خود می گوید: حماقت این است که آدم به خودش یا دیگران وانمود کند که امکان تغییر وجود ندارد. مجبور است به همین شیوه ی زندگی بسازد. حتی اگر بخواهد فرار کند، راه فراری وجود ندارد.(ص 306) خب این هم ظاهرا یکی از حقه های طبیعت است. آدم را آماده می کند که سرنوشت اش را بپذیرد.(ص 491)

    جان با خودکشی هم رابطه ی خوبی ندارد و تصورش بر این است که " خودکشی برای اطرافیانش و کسانی که دوستش دارند، خیلی دردناک تر از این است که به مرگ تدریجی بمیرد. زخمی که خودکشی باقی می گذارد، عمیق تر است. زشت تر است. هیچ چیز به اندازه ی خودکشی قلب بازماندگان آدم را جریحه دار نمی کند. در نتیجه خودکشی در هر شرایطی تعرض به حقوق بازماندگان است. آدمی که خودکشی می کند، عوض این که تا آخرین لحظه به عزیزانش بچسبد و ولشان نکند، ترجیح می دهد، قبل از موقع، ترکشان کند. آن هم برای همیشه. این بدترین نوع طرد است. بقیه هم همین برداشت را دارند.(ص 497)

    در همین ایام جان، شیفته ی دختر جوانی به نام آیوا شده و با او ازدواج می کند. و زندگی متفاوتی را بدون حضور خانواده تجربه می کند و به این نکته می رسد که " ازدواج مسائل ناگفته ی زیادی دارد. یکی اش این است که آدم به زندگی خودش آگاهی بیشتری پیدا می کند.(ص 234) از ازدواج با آیوا خرسند است و پس از مجادلات بسیار با او، در نهایت با بچه دار شدن هم موافقت می کند. چون دریافته است که از دامن زن مرد به معراج می رسد. " طبق نظر فروید علت این که بیشتر کارهای علمی و هنری را مردها انجام می دهند و زن ها کمتر در این قبیل امور چیزی تولید کرده اند؛ این است که زن ها چیز بهتری تولید می کنند، انسان تولید می کنند، خلاقیت مردانه جانشین هنر فرزندآوری زن هاست.(ص 412)

    در کشمکش های فراوانی که بین جان و همسرش صورت می گیرد، آن ها درمی یابند که لازمه ی زیستن آدمی در این کره ی خاکی روابط و گفتگویی است که به نوع آوری و ابتکارات بشری منجر می شود. " این فکر که ما ترکیبی از دیگران هستیم، تبعات عظیمی دارد از جمله این که در نهایت مؤلفه های سازنده ی واقعیت بشری اشخاص نیستند بلکه روابط است. یعنی روابط است که افراد را به وجود می آورد نه این که افراد روابط را به وجود بیاورند.(ص 388) همین نکته را بار دیگر یادآور می شود. " رابطه مقدم است بر اشخاص. نه از جهت ترتیب تاریخی. بلکه از جهت هستی شناختی. ولی اگر رابطه مقدم بر خود اشخاص باشد، وقتی یک نفر بمیرد چه اتفاقی می افتد؟ از اینجا به مفهوم جدید و هولناکی از مرگ رسید: این که مرگ فقط نابودی افراد نیست. نابودی اصل رابطه ای است که بین آن ها وجود داشته است.(ص 463)

   به رغم تمام دلهره های موجود بین مادر و اطرافیان، جان به آینده امیدوار است و با تلقی ای که از معنای زندگی پیدا کرده است از مرگ خویش استقبال می کند. و به شدت معتقد است " اگر مرگی نبود، دلیلی نداشت که دنبال معنای زندگی بگردیم.(ص 342) فقط مرگ است که می تواند به زندگی معنا بدهد. چیزی که تا ابدالآباد وجود داشته باشد، معنا هم ندارد. به علاوه اگر پایانی وجود نداشته باشد، کلیتی هم وجود ندارد و وقتی کلیتی وجود نداشته باشد، هویتی هم وجود ندارد. اگر نابودشدنی بودیم، نمی توانستیم در مقام فرد انسانی موجودیت داشته باشیم. با این تفاصیل مرگ برایمان اتفاق نیست. بخشِ لاینفک از زندگی است. اگر قرار است وجود داشته باشیم، مرگ هم باید باشد. پس مرگ نه تنها بدبیاری نیست – فاجعه ای نیست که از بیرون بر ما تحمیل شود و ما را نابود کند – بلکه پیش شرط زندگی معنادار است. بنابراین نمی توانیم هم توقع داشته باشیم زندگی مان معنایی داشته باشد، هم از مرگ متأسف باشیم. چون تأسف از مرگ یعنی تأسف از موجودیت فردی.(ص 481)

   جان، کلید حل مسئله هستی را در مفهوم مرگ جستجو می کند و می گوید: اگر پایان کار ما مرگ باشد، همه چیز همین است که هست. ولی اگر مرگ پایان کار ما نباشد، همه چیز جور دیگری رقم می خورد. اگر پایان کار ما مرگ باشد، معنای زندگی فقط در همین تجربه ی ماست.(ص 541) از این موضوع مهم هم عبور می کند و به این باور می رسد که " اگر در بیرون از این جهانی که می شناسیم و هیچ چیز در آن دوام ندارد، جهان دیگری وجود داشته باشد که همه چیز در آن دوام دارد، قطعا جهان واقعی آن جهان است. نه این جهان(ص 542) و در نهایت نتیجه می گیرد " حقیقت هر چه هست، معجزه ی این تجربه را نمی توان انکار کرد. این چیزی مستقل از مرگ است. مرگ هر چه خواهد باشد، گو باش. در واقع هر چه بیشتر در باره ی مرگ فکر کنی، معجزه ی زندگی در نظرت بزرگ تر جلوه می کند. تأمل در مرگ، تجلیل از زندگی است.(ص 542)

   نویسنده در طول روایت داستان، با بیان نکات فلسفی، پزشکی و سنت شکنی های اجتماعی، دیالوگ هایی می سازد که خواننده را ترغیب به پیگیری حوادث می کند. در پاره ای موارد این قدر متن فلسفی می شود که به حسب ظاهر از روند رمان فاصله می گیرد و ما را غرق در اندیشه می کند.

+ نوشته شده در پنجشنبه نهم دی ۱۴۰۰ ساعت 8:45 توسط عباس فضلی  | 

تب فلسفی...
ما را در سایت تب فلسفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tabefalsafia بازدید : 141 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:39