قمار در زندگی

ساخت وبلاگ

قمار در زندگی

مقدمه

اگر خدا عمری دوباره به من بدهد می نشینم و سرنوشت مبارزان و مجاهدانی را می خوانم که به آرزوهای خود نرسیده اند. فراز و نشیب هایی که در زندگی آنها رخ داده، بزرگترین درس عبرت روزگاران است. اصلا زندگی را باید در همین سرگذشت ها جست و جو کرد. دین و اخلاق و اعتبار و ابتکار و احساس را باید در همین خاطرات یافت. هر وقت واژه ی «جستجو» را به یاد می آورم یا آن را می نویسم، به یاد رُمان پرطمطراق تمامی دوران، یعنی «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست می افتم. چرا که حیات در جست و جوهایی رقم می خورد که در زمان گذشته گم شده است. ما برای این که گمشده ی خود را پیدا کنیم، باید سراغ گمشده های دیگران برویم. هر کسی با اندکی کنکاش در سرنوشت دیگران مخصوصا مبارزان و سخت کوشان تاریخ درمی یابد که زندگی چه قدر پیچ و تاب دارد.!!

تردیدی نیست که هر فردی باید دغدغه ی اصلی اش را بازیابی و بازشناسی کند و متر و معیارش را دریابد یا به زبان دقیق تر معنایی از زندگی را در خود نهادینه کند. ما اگر این معنا با معنایی از زندگی فرهیختگان و کنجکاوان و مبارزان تاریخ ضمیمه کنیم، در نهایت بهتر می توانیم از این معانی و معرفت ها بگذریم و به معنای معناها برسیم. تحقق این مهم کوشش بسیاری طلب می کند که از هر کسی برنمی آید. اما نباید نگران آن بود. همین که در چهارراه زندگی، راه خود را به سوی دیگری کج کنیم عمر دوباره ی ما شروع شده است و باز اگر در ادامه ی مسیر راه، از جای دیگری سر در بیاوریم، باز دوباره زیسته ایم. یعنی با چاله و چالش های جدیدی روبه رو شده ایم شاید در نهایت، به معنای معناها هم دسترسی یابیم. یادتان باشد که تمام اینها فقط با خواندن آراء و آثار دیگران امکان پذیر است. باز به خاطر بسپارید انسان های ارزشمند، راه پرپیچ و طولانی را انتخاب کرده اند که بزرگ شده اند. پیدا کردن نقاط مشترک و یافتن درد جاودانه هنر آنها و ماست.

از باب مثال پدیده ی هجرت و از جایی به جای دیگر رفتن یک از رموز دسترسی به واقعیت و حقیقت است. از این رو انسان هایی که در یکجا مانده اند و به سیکل یکنواختی تن داده اند، مرداب گونه زیسته اند. به موفّقیت های علمی کانت آلمانی و ملاهادی سبزواری ارجاع ندهید که این دو بزرگوار در برخی جهات اجتماعی عقب مانده ترین افراد روزگار خود بوده اند. شخصیت های خودساخته ی تاریخ به هجرت درونی و بیرونی دل سپرده اند. یعنی در جغرافیای معرفت گشت و گذار نیکو داشته اند.

مصطفی ملایری که سرگذشت خود را در کتاب «قمار دیگر» نوشته است، از جمله کسانی است که در فراز و نشیب های زندگی، راهی طولانی برای دستیابی به آرمان هایش طی کرده است. بیان پاره ای از این دغدغه ها می تواند ما را با اندیشه های دهه ی 40 و 50 آشناتر کند.

حکایت زندگی

کتاب «قمار دیگر» اثر مصطفی ملایری با عنوان فرعی خاطرات یک مجاهد خلق، حکایت پردرد و رنج فرد مبارزی است که در طی زندگی، با فراز و نشیب ها و ماجراهای گوناگون و رنگارنگی مواجه شده است. نویسنده دو عامل را برای نوشتن خاطرات خود بیان می کند. یکی این که برخی خاطره نویسی ها چنگی به دل نمی زند و گاه به تحقیر جانفشانی های جوانان پاکباخته در دهه های 40 و 50 شمسی می پردازند. اشتباه آنها این است که با ارزش های امروز به ماجراهای دیروز نگاه می کنند. و عامل دوم پاسخ به پرسش های مکتوب دوست وفادارش جناب دکترغلامرضا خاکی، که نه تنها برای این نوشته او را تشویق کرده بلکه راهنمای او در همه ی مسیر بوده است.(مقدمه ص 13)

اما این که خواندن خاطرات یک مبارز چه دردی از ما را دوا می کند؟ نویسنده در مقام پاسخ می گوید: شما می توانید از این ها درس بگیرید.. سرگذشت من می تواند اندوخته ی اطلاعات شما را بیشتر کند تا راه بهتری برای زندگی طرّاحی کنید.(مقدمه ص 13) یعنی قرار نیست در همان مسیر گام زد بلکه آدمی با دریافت آراء دیگران می تواند مسیر خود را بازیابد. این همان مطلبی است که در بخش مقدمه بر روی آن تأکید داشتم.

در ادامه یک نکته ی اساسی را تذکر می دهد و می گوید: قبل از هر چیز باید این تصور را از ذهن خود دور کنید که باید از آدم های گُنده درس بگیرید. آنها کجایند؟ سوپرمن فقط در فیلم وجود دارد. قهرمانانی که به صورت انسان هایی بزرگ و بدون عیب و نقص با نمره ی انضباط و اخلاق بیست به ما معرفی می کنند، هرگز وجود نداشته اند. حسادت، شهوت، جاه طلبی، غرور، قدرت طلبی، خودنمایی، کینه و نفرت، خشم و غضب و دنیادوستی در همه ی آنها بوده و هیچ یک از آنها خالی از این صفات نبوده اند. زندگی خصوصی و حالات این بزرگان را از نزدیکان شان بپرسید یا اگر توفیق دارید مدتی از نزدیک با آنها زندگی کنید تا ببینید این خبرها نیست. از این ها بروید بالاتر، وقتی قرآن را می خوانید، خداوند پیامبر را بدون لغزش و خطا و به صورت عارفی که در همه ی لحظات در اوج قُرب الهی بوده، معرفی نمی کند. خود او هم بارها اقرار می کند یک بشر معمولی است، علم غیب ندارد و اگر توفیقی داشته از خدا است. اگر لطف خدا نبود او هم از گمراهی خلاص نمی شد.

اگر خدا، پیامبر را به عنوان یک بشر معرفی نمی کرد، او نمی توانست مردم را درک کند و وسیله ی هدایت آنها باشد. شیطان در اعماق روح بشر رخنه دارد. گناه و خطا، ذاتی آدمی است. اگر شیطان نبود، اگر قابلیت گناه نبود، بشر به رشد و کمال نمی رسید.(مقدمه ص 14)

و در مورد خود می نویسد: اگر لیست بدترین رویدادهای رنج آوری که در کتاب های روان شناسی آمده را ببینید، همه ی موارد از همان بالا، به ردیف در زندگی من رخ داده است. جالب است که من در برابر آنها یک آدم عادی بودم. خوشحال می شدم، هیجان زده می شدم، گریه می کردم، درد می کشیدم، فریاد می زدم، زیر فشار درد و رنج چه بسا خودم را به شدت می باختم. گاهی کفر می گفتم و گاهی از همه ی زندگی مأیوس می شدم. در نهایت اما، وقتی همه چیز از دست رفت و خود را شکست خورده می دیدم، روزنی از نور امید مرا به پا می داشت؛ حرکت از نو، قماری دیگر!(مقدمه ص 14)

و در پایان می گوید: من در این وانفسای دلزدگی از آسمان و زمین که مقدسات را ارزان و مکرر بر در و دیوار و زیر پا لوث می کنند؛ در این دوران تیره و تاری که خدا و معنویت در چشم انداز زندگی ما کمرنگ شده و جوانان ما نه از آینده و اقتصاد و سیاست افسرده و ناامیدند- که در قحط سالی امروز، حتی از عشق زمینی هم منع شده اند- این کتاب را به همه ی کسانی که همچنان با دلی پرامید و عزمی استوار برای آبادی این سرزمین می کوشند، تقدیم می کنم.(مقدمه ص 16)

دبیرستان علوی

در فصل اول که مربوط به دوران کودکی و نوجوانی اوست، بر خلاف آلبرکامو که دلخور از این بود که کسی برایش نامه نفرستاده به این دنیا بیاید، تولد خود را حادثه ای عظیم می داند.(ص 17) وی با ذکر شرایط اجتماعی دوران محمدرضا شاه، تأثیرگذارترین روشنفکری در ایران را حزب توده و قیام 15 خرداد 1342 را از بهترین رویدادهای تاریخ معاصر می داند.(ص 21) همین حادثه بود که او را به روحانیت پیوند داد و در جای جای کتاب از نقش این رویداد بر افکار جوانان مذهبی و تغییر نظام حاکم و تأثیر آن بر مسائل اجتماعی و سیاسی خبر می دهد.(صفحات 35، 150، 159، 171، 184،292، 311) تا آنجا که در جایی می گوید: من حداکثر یک سرباز ناچیز پانزده خردادی ام نه بیشتر(ص 250و 171)

در فصل دوم از دبیرستان علوی که با نذر نماز شب، در آن پذیرفته می شود، سخن می رود. نویسنده از استاد روزبه و علامه کرباسچیان تجلیل می کند اما بر این باور است که فارغ التحصیلان این مدرسه به استثنای دکتر سروش و دکتر حدّاد عادل، نقش به سزایی در جامعه ی ایران ایفا نکرده اند. و به عنوان نمونه از دکتر خرازی و دکتر ظریف یاد می کند که هر چند به وزارت رسیدند ولی استقلال رأی نداشتند. وی می نویسد: از او(کمال خرازی) انتظار می رفت دست کم بعد از فتح خرمشهر که بزرگان قوم تمایل به توقف جنگ داشتند، او هم ابراز وجود کند. اما در عمل از او چیزی جز تکرار شعارهای فرماندهان سپاه که می خواستند از راه کربلا به قدس برسند، نشنیدیم. یا دکترمحمدجواد ظریف سال ها درس خواند تا تعریف منافع ملی را بفهمد، ولی وقتی بعدها کارگزار دولت شد، بنابر آنچه صریحا در تلویزیون اعتراف کرد، در بعضی موارد نظریات یقینی و کارشناسی خود را نادیده گرفت و از فرمان هایی اطاعت کرد که خودش از نظر علمی و کارشناسی قبول نداشت.(ص 62)

پس از آن به رابطه ی تنگاتنگ مدرسه ی علوی با انجمن حجّتیه و سازمان مجاهدین خلق می پردازد و می گوید: شاه از فعالیت انجمن به خوبی آگاه بود و هیچ وقت جلوی آن مانع ایجاد نمی کرد. از این که انجمن مقدار زیادی از انرژی جوانان را به خود مشغول می کرد، رژیم به نحوی از آن حمایت می کرد.(ص 63) شمار قابل توجهی از دانش آموزان و فارغ التحصیلان علوی به سازمان پیوستند. عده ای از آنها در همان سال های اول دبیرستان توسط محمد حیاتی عضوگیری شدند... برخلاف مدرسه که از امور مبارزاتی و سیاست پرهیز می کرد، سونامی 15 خرداد که همه ی مذهبی ها را فرا گرفته بود، به مدرسه ی علوی هم رسید. این سونامی قوی تر از آن بود که مدرسه بتواند از ورود آن جلوگیری کند. شور مذهب سنتی با ترفندهای معلم خوشنام و متدینی چون محمد حیاتی، بسیاری را به سازمان کشانید. اما از قضا همین شور بود که نشان داد مدرسه در عالی ترین شکل چیزی بیش از فرهنگ عامیانه ی دینی به دانش آموزان خود نداده بود. بچه های علوی خیلی ساده و سریع جذب سازمان می شدند، اما هیچ مایه ای نداشتند که در شکل دادن یا نقادی تفکر مجاهدین نقش ایفا کنند. در جریان رها کردن اسلام، آنها هم مثل همه، دسته دسته و به سرعت با تفکر جدید سازمان خود را تطبیق دادند.(ص 64)

در آخر این فصل به ورودش به دانشگاه آریامهر(شریف امروز) اشاره می کند و نخستین تجربه ی عشق به یک پرستار بهایی و هدیه ی کتاب «اسلام شناسی» دکتر شریعتی به او را به تفصیل شرح می دهد. هرچند به خاطر بهایی بودنش از ازدواج با او منصرف می شود(ص 75)

پانزده خرداد

در آغاز فصل سوم به نقش حزب توده در فعالیت های تشکیلاتی اشاره می کند و می نویسد: آنها خیلی راحت هواداران خود را بسیج می کردند و متینگ و تظاهرات راه می انداختند این در حالی بود که نیروی جوانان مسلمان در منسجم ترین شکلش، به مبارزه با بهایی ها در انجمن حجتیه ی آیت الله حلبی تمرکز داشت.(ص 89) بعد از کودتای مرداد سال 1332 که شاه بعد از فرار با پشتیبانی و دعوت علما و روحانیون به ایران بازگشت، حزب توده را قلع و قمع کرد و تعداد زیادی از اعضای آن را دستگیر و اعدام کرد.(ص 91) شاه که با کمک روحانیت به تاج و تخت رسیده بود، نمک نشناسی کرد و مغرورانه پیش تاخت و با این گستاخی، خشم مذهبی ها بر انگیخت. در برابر چنین ترکتازی های رژیم بود که حادثه ی 15 خرداد به وقوع پیوست.(ص 91)

ملایری با توجه به دیداری که با علامه جعفری داشته، گمشده ی خود را در رجوع به قرآن و عرفان جست و جو می کند و با تأسی از دعای عرفه ی امام حسین(ع) عمل صالح را وسیله ای برای رسیدن به خدا می داند.(ص 95) در ادامه می گوید: با خود می گفتم آیا مگر راه نزدیک تری به سوی خدا هست؟ این کدام خدمت است که آدمی را به خدا می رساند؟ این خدمت طلایی را کجا می توان سراغ گرفت؟ دانستم این خدمت برای من کلید راهیابی به بارگاه خدا است. این گمشده ی من است.(ص 95)

دیدار با دکترشریعتی

در تابستان سال 1348 در سفری به مشهد، با دوستش جمال شریف زاده شیرازی، به منزل دکترعلی شریعتی می رود و تا چهارِ صبح با ایشان صحبت می کنند. او می نویسد: چپی ها از شریعتی دل خوشی نداشتند. چون به طور تاریخی چپ، جوانان را همیشه از میان اقشار مذهبی دستچین می کرد و به سوی خود می برد اما حالا شریعتی بازار آنها را کساد کرده بود. شریعتی متفکری بود که از هنرِ سخنوری بهره مند بود. سخنرانی های او خود یک تئاتر بود. او با تغییر تُن صدا همراه با بمباران مفاهیم جذّابی که در ادبیات شیعه وارد کرده بود، همه را میخکوب می کرد. او بود که حسینیه ی ارشاد را پاتوق تیپ های مختلف مذهبی و خانم های چادری و روسری پوش کرده بود.(ص 97)

ورود به سازمان

در پاییز همان سال، محمد حیاتی او را با سازمان مجاهدین آشنا می کند و با استفاده از آیات قرآن و رسالت انسان در قبال خداوند، او را به مبارزه با رژیم فرا می خواند. از طرفی با دوستش مصطفی فرهادی به خدمت علامه جعفری می رسند و او هم در توصیف حضرت علی(ع) از منظومه ی تفکر و عرفان و عمل صالح، آن دو را متقاعد می کند که به گمشده ی خود دست یافته اند.(ص 102) در اوائل ورود به سازمان کتاب هایی با موضوعات عمومی چون راه طی شده، انسان موجود ناشناخته، اقتصاد سیاسی، جنایات جنگ در ویتنام و ماجرای فلسطین، میراث خوار استعمار، و پس از آن، جزوه ی شناخت، راه انبیا راه بشر و اقتصاد به زبان ساده و در نهایت کتاب ها و جزوات مارکسیستی و انقلابی می خواند.(ص 106)

مارکسیسم ویژه ی سازمان

ملایری ابایی ندارد که اندیشه ی تلفیقی یا به تعبیری التقاطی سازمان را بپذیرد. وی با تعریف ساده ای که از مارکسیسم می کند و سازو کار فکری آن را برای شناخت مسائل اجتماعی ارائه می دهد، می گوید: مارکسیسم تئوری لازم برای شناخت ساختار جامعه و طبقات مسلط و نیروهای پیشرو در آن را به ما می داد و ما از آن، راه درست مبارزه را در می آوردیم. مطالعه ی مارکسیسم در سازمان با کتاب «شناخت» آغاز می شد.(ص 113)

شریعتی منطق تفکرش، دیالکتیکی و مارکسیستی بود و سخنانش پر از مفاهیم بورژوازی، فئودالی، طبقات، تضاد، استثمار، امپریالیسم و مبارزه بود اما هیچ گاه نگفت من مارکسیسم و دیالکتیک را باور دارم... جالب است بدانید قبل از شهریور 1350 مجاهدین هیچ ارتباطی با شریعتی نداشتند.(ص 114)

تفکر مبارزاتی سازمان از یک جهت التقاطی بود. سازمان از هر بوستان فکر و عملی و انقلابی و سیاسی، ایده ای گرفته بود. ما هم به نظریات جامعه شناسی مارکس اعتقاد داشتیم، هم کتاب های لنین و مائو و تجارب چه گوارا و هوشی مینه را می خواندیم. ایدئولوژی ما التقاطی بود ولی این عیب نبود. کی گفته تفکر باید ناب و خالص باشد. چنین چیزی هرگز در تاریخ حتی در تفکرات ناب و خالص فلسفی انتزاعی از دوران یونان قدیم تا امروز وجود نداشته. نه فلسفه ی خالص در واقعیت وجود دارد و نه دین و دیانت ناب. اساسا همین اقتباس ایده ها است که موجب رشد جوامع بشری است.(ص 117)

در فصل چهارم با عنوان ضربه ی شهریور 1350، به دستگیری گسترده نیروهای سازمان از جمله خودش و مسعود رجوی و پس از دو ماه، محمد حنیف نژاد، سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان می پردازد. گویا رژیم در آستانه ی برپایی جشن های 2500 ساله، همه ی افراد مشکوک را برای تأمین امنیت مراسم دستگیر می کند.(ص 140)

با این که زندان پر از کمونیست ها بود اما ما در دانش مارکسیسم از آنها باسوادتر و مسلط تر بودیم.(ص 145) در پاییز همان سال در حیات زندان قزل قلعه به پیشنهاد محمدتقی شهرام نماز عید فطر به امامت محمد صادق، برای قدرت نمایی در مقابل کمونیست ها برگزار شد.(ص 146)

دوران زندان، دوران التهاب روحی و فکری ام بود. رویدادها آن چنان کوبنده و گیج کننده بود که تمام بنیان های فکری و فلسفی، اخلاقی و فقهی، دینی و عرفانی مرا لرزاند. شک و تردید در همه چیز از اولین روزهای ورودم به زندان سراسر فکر و روحم را فرا گرفت. بسیاری از آنچه که می دیدم، پرسش های سختی در ذهنم برمی انگیخت.(ص 150) همراه بچه های سازمان در زندان های مختلفی بودم. با همه شان حشر و نشر داشتم. آنچه در کلام اغلب آنها موج می زد تحلیل های سیاسی و یا حداکثر قرائت آیات جنگی قرآن بود. به ندرت صحبت از خدا، خلقت، دعا و استغفار و انابه به درگاه خدا به میان می آمد.(ص 153)

در همین دوران درمی یابد که احکام فقهی برای جامعه ی امروز ناکارآمد است. و با صراحت می گوید: انصافا فقاهت امروزی فاقد روح اخلاق و معنویت است. این کمتر با اصول نگرش و اخلاق قرآنی سازگاری دارد... تردیدی نیست که دینداری هرگز نمی تواند بدون عمل و مناسک و آداب و آیین عبادی باشد، اما همه اش در مسائل نجاسات و مطهّرات و معاملات فرو رفتن، و واقعیت اجتماعی و تاریخی را نادیده گرفتن، موجب وهن اسلام است. ما به فقه و فقاهتی نیاز داریم که ترجمان قرآن کریم باشد.(ص 166)

در پایان فصل به دادگاه علنی و دفاعیات مجاهدین در دو گروه 4 نفره و 11 نفره اشاره می کند که منجر به اعدام چهار نفر و محکومیت هشت تا ده سال حبس بقیه شد. هر چند در دادگاه نهایی او و غرضی تبرئه و بلافاصله آزاد شدند.(ص 193)

در فصل پنجم به دانشگاه برمی گردد و با محمدرضا خوانساری و مصطفی فرهادی ملاقات می کند.(ص 207) پس از آن با دختری به نام شیرین پیمان ازدواج می بندد.(ص 219) در نوروز 1352 بار دیگر دستگیر و روانه ی زندان می شود.(ص 230) بعد از آزادی به قلعه ی الموت می روند ولی در 28 آذر همان سال دوباره طعم زندان می چشد.(ص 247)

گمشده

فصل ششم در قالب تولد دوباره، در زندان به بازیابی افکار خود همت می گمارد. چنان که پیش از این آمد، ملایری گمشده ی خود را راه خدا می داند. از این رو در بیشتر صفحات کتاب نام خدا می درخشد. با احصاء یکی از دوستان، در 400 صفحه ی کتاب، بیش از 640 بار نام خدا تکرار شده است. او بر این باور است که هر گونه تلاش و مبارزه باید فقط برای خدا باشد. دغدغه ی اصلی او اخلاصی است که رنگ مطلق خدایی را به خود بگیرد. در تمام موارد اجتماعی و سیاسی و خانوادگی محوریت باید خدا باشد. البته گاه مانفیست خداگرایی او توضیح المسائل می شود و گاه از آن عبور کرده و به مباحث قرآنی و عرفانی می پردازد. هر چه هست در نگاه او خدا محوریت دارد وی با صراحت تمام می گوید: باید از سازمانِ مبارزه محور به سازمانِ خدا محور حرکت کرد و راه حل تمام مسائل ما در همین جا است.(ص 249) زندگی در همه حالش زیباست به شرطی که با خدا و همراه با ذکر و توجه به خدا باشد. غیر از این، هر چه هست، زندگی نیست. لذت های زندگی با خدا دوچندان لذت دارد. درد هم اینجا معنا و ادراک دیگری دارد. همه اش مشیت خدا است.(ص 257) همه چیز تابع خواست و اراده ی خداست. اما من به یاری و لطف خدا می خواهم در خدمت او باشم و در راه او گام بردارم. قصد و نیت من تلاش در راه رشد سازمان است. سازمان باید خدا را محور اصلی مأموریت خود قرار دهد و مبارزه را در پرتو آن تنظیم کند.(ص 259)

در این دوران زندگی ثابت و راحتی را تجربه می کند و گاه در زندان با صدای بلند آیات قرآن می خواند. یک بار هم که آهنگ معروف انت عمری از ام کلثوم را می خوانده، توسط رئیس زندان کتک مفصلی را نوش جان می کند. به قول خودش این تلافی سیلی ای بود که به برادر بزرگتر، به خاطر گوش دادن به موسیقی، حواله کرده بود.(ص 263) در زندان او را درویش صدا می کردند.(ص 280) نامه ی مخفی هم به دوستش جمال شریف زاده می نویسد که مادرش آن را به او می رساند.(ص 282)

عنوان فصل هفتم ایدئولوژی سازی است. در این فصل به اختصار روند شکل گیری سازمان و تغییر ایدئولوژی آن را توضیح می دهد. سازمان خلاء تئوری مبارزه ی براندازی پانزده خردادی را با مارکسیسم پر کرد و تکلیف خود را در قبال پارادایم اسلام و پارادایم مبارزه معلوم کرد.(ص 295) او بر این باور است که محمدتقی شهرام اولین کسی بود که عنصر اسلامیت سازمان را زیر سؤال برد.(ص 299) و گفتگوی او با کریم رستگار به جایی نرسید.(ص 301) نه دیالکتیک عامل تغییر ایدئولوژی سازمان بود، نه مارکسیسم. پارادایم مبارزه ی براندازی وقتی با خشم انقلابی و نفرت از شاه، بر قلب و روح بچه ها حاکم شد، آن چنان اولویت یافت که همه چیز را تحت الشعاع خود قرار داد. همین بود که سازمان را به وجود آورد و همین بود که آن را از هم متلاشی کرد.(ص 302)

نویسنده، مصطفی فرهادی و زین العابدین حقانی را به عنوان نمونه مثال می زند که چگونه در فضای کمبود مباحث تئوریک، به مارکسیسم پیوستند.(ص 306) روشنفکران ما دچار یک سری محرومیت های اساسی بودند. مدرنیته و تمدن جدید، دموکراسی و آزادی را از اروپایی ها آموختیم. تفکر انقلابی و سازمانی را از کمونیست های روسی گرفتیم. اما چیزی از نظریات علمی و فلسفی جدید دنیای غرب دریافت نکردیم.(ص 317)

او در فصل هشتم با بیان فروپاشی سازمان به دنبال تغییر ایدئولوژی، می نویسد: در آن روزهایی که سازمان دیگر رمقی نداشت و در واقع از هم پاشیده شده بود، متأسفانه حوادثی روی داد که مسیر تحولات سازمان را به شدت تحت تأثیر قرار داد. گروهی از روحانیون که از کمونیست شدن سازمان در بیرون و حادثه ی قتل شریف واقفی برآشفته شده بودند، بدون اطلاع از مسائل و مشکلاتی که سازمان در زندان با آن دست به گریبان بود، همه جا مسئولیت تمامی حادثه ی کمونیست شدن مجاهدین را به گردن سازمان انداختند. آنها سازمان را متهم کردند که از ابتدا منحرف و کمونیست بوده و روحانیت و بچه های مذهبی را فریب داده است. آنها می گفتند: بنیانگذاران و اعضای سازمان از ابتدا به روحانیون که تخصص شان معارف دینی است، مراجعه نکردند که مسائل فکری خود را با آنها در میان بگذارند و راهنمایی بگیرند و به همین دلیل گمراه شدند. به این ترتیب، روحانیت تمام کاسه و کوزه ها را بر سر سازمان شکست و خود را از هر گونه تقصیر یا قصور مبرا نشان داد.(ص 335)

پس از مدتی، ماجرای دیگری اتفاق افتاد که درگیری مجاهدین و روحانیون را تشدید کرد. صدور فتوای نجاست کمونیست ها. این فتوا تیر خلاصی بود که کمترین رابطه ی میان مجاهدین و روحانیت را از بین برد و آنها را کاملا مقابل هم قرار داد. مجاهدین رفتند در کنار کمونیست ها ایستادند و کاملا صف خود را از روحانیت و هواداران آنها جدا کردند.(ص 336)

کیش سازمان پرستی را دست کم نگیرید. سازمان دین بود، آیین، مبارزه و شخصیت بود، حیات و ممات بود... اما حالا سازمان جدید طی مسیر تکاملی ضدامپریالیستی خود، از سازمان پرستی هم بالاتر می رفت و به مرحله ی پرستش رهبری ارتقا پیدا می کرد.(ص 339)

شاید هیچ حادثه ای مثل فتوای نجاست کمونیست ها، به انسجام و صلابت تشکیلاتی مجاهدین کمک نکرد. این فتوا سوژه های متعددی در اختیار آنها قرار داد تا ساده لوحی و نادانی مذهبی ها را در جدا شدن از مبارزه ی ضدشاه بزرگ نمایی و حقانیت خود را توجیه کنند.(ص 340) در میان افرادی که حکم به نجاست کمونیست ها دادند، آیت الله منتظری، هاشمی رفسنجانی، مطهری، بهشتی، مهدوی کنی و مفتح دیده می شدند. ایت الله طالقانی که همیشه مورد احترام گروه های چپ و راست بود، هم به این حکم رضایت داد. به نظر می رسید این حکم بیش از آن که بر مطالعه ای واقع بینانه و برای اصلاح امور بوده باشد، واکنشی انفعالی و انتقام جویانه بود.(ص 347)

در جستجوی سازمان درهم شکسته عنوان فصل نهم است. با فشارهای جیمی کارتر، رئیس جمهور امریکا و سازمان های حقوق بشری بر رژیم و به برکت نامهربانی و بایکوت همرزمان انقلابی، در آبان 1355 از زندان خلاص شدم.(ص 361) پس از آزادی از زندان سراغ همسر و دوستانش را می گیرد. به ملاقات همسرش در زندان قصر می رود. اما بر خلاف تصورش او را مارکسیست و بی اعتنا به خود می یابد.(ص 368) در نهایت می گوید: دیگر به ملاقات من نیایید! حتی نامه های محبت آمیز و درخواست طلاقش را بی جواب می گذارد.(ص 372) برای ادامه ی تحصیل به دانشگاه می رود و واحدهای مانده اش را پاس می کند.(ص 376) خود می گوید: تا اوایل سال 1357 به درس مشغول بودم. روحیه ام از جنبه ی توجه به خدا و فکر و ذکر الهی خوب بود. یاد الطاف خدا در پریشانی ها و بن بست های گذشته، برایم شوق افرین و امید بخش بود.(ص 377)

فصل پایانی عنوان انقلاب اسلامی را یدک می کشد ولی بیشتر مطالب آن در مورد آزادی همسرش، شیرین است. وی در گزارشی کلی به علت تنفر مردم از رژیم شاه و ایجاد انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی می پردازد و می گوید: کمترین ثمره ی مبارزات مسلحانه ی چند ساله، آن بود که ماسک را از چهره ی رژیم درید و او را سفاک و خون آشام نشان داد. بدون تردید دستگیری ها، شکنجه ها و اعدام ها خشم عظیمی در دل مردم انباشته کرد تا روزی چون آتشفشان بر سر رژیم فوران نماید. چنین خشم و نفرتی از رژیم هرگز در ایران سابقه نداشت.(ص 380)

با استقبال روحانیت، انقلاب چهره ای علمایی و حوزوی به خود گرفت. آنها خود را صاحب انقلاب خواندند. همه ی روشنفکران چپ و راست که انقلاب را در شرف پیروزی می دیدند، با هم مسابقه گذاشته بودند که از حرکت ضد امپریالیستی امام پشتیبانی کنند. هیچ گروهی به اندازه ی حزب توده و چریک های فدایی خلق از این نکته آگاه نبودند که انقلاب هیچ گونه طرحی برای فردا در دست ندارد. با آن همه حساسیتی که در مورد طرح حکومت داشتم و تلاش می کردم سراغی از آن بگیرم، چیزی نیافتم. چنین چیزی از همان فردا، بلکه از اولین روزهای انقلاب آشکار بود. روحانیون کلیه ی مشاغل کلیدی را قبضه کردند. آن احکام نورانی و آن فقه جواهری که در اعلی علیین بشارتش را می دادند، در کسوت همین توضیح المسائل نمایان شد.(ص 393)

نتیجه

من بیش از این کتاب ها و مقالاتی در باره ی مجاهدین خلق خوانده بودم اما این کتاب اطلاعات منسجمی در مورد فراز و نشیب های سازمان بیان می کند. در لا به لای گزارش ها می توان گزاره های معناداری در مورد رویدادهای دهه ی 40 و 50 به دست آورد. تصور می کنم بخشی از مطالب هم برای گرفتن مجوز، اضافه یا حذف شده است. از میان داده های کتاب، باید به کنه نظر مؤلف پی برد و آنها را دریافت.

تب فلسفی...
ما را در سایت تب فلسفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tabefalsafia بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:27