پرواز در ملکوت

ساخت وبلاگ

پرواز در ملکوت
مقدمه
نيايش در پى ستايش و پرستش خدا شكل مى گيرد و راز و رمز آن در شناخت خود و خدا قابل جستجو است از اين رو در اين بحث ابتدا به معرفى آدمى به عنوان موجودى كه احساس تنهايى مى كند و نيازمند تعريفى از خود و روابط خود با ديگران خصوصا خداست، آغاز مى شود و با معرفى خدا و شناخت رحمت و عنايت او به بندگان ادامه مى يابد. پس از درك خود و شناخت خدا، آدمى مى تواند ادعا بكند كه به گفتگو با خدا در قالب نيايش دست يافته است.
در پايان بحث ساختار ادعيه اسلامى مورد توجه و نمونه هايى از دعاهاى صحيفه سجاديه ذكر شده است.
روابط چهارگانه انسان
انسان تنها موجودى است كه شخصيت و هويت خود را مرهون ارتباط با ديگر موجودات است و از آنجا كه داراى شعور و فكر است. تلاش مى كند با وجود ارتباط ماهيت خود را تعريف كند. در يك نگاه كلى بين انسان و ديگر موجودات چهار رابطه قابل بررسى است. رابطه انسان با خدا - رابطه انسان با خودش - رابطه انسان با جهان - رابطه انسان با ديگران. اين چهار رابطه، پيچيدگى آدمى را به عنوان عنصر برتر هستى نشان مى دهد. چون اگر براى موجودات سه رابطه ديگر لحاظ شود، انسان تنها موجودى است كه با خودش نيز رابطه دارد. يعنى برداشت هاى مختلفى از شخصيت خود دارد. البته شايد تصور كرد كه اين رابطه پس از ارتباط با ديگر موجودات در او پديد مى آيد ولى مهم اين است كه اين رابطه را هم مى توان تعريف كرد.
يعنى انسان تنها موجودى است كه عليه خود دست به انقلاب و قيام مى زند. و از خود تفسيرهاى مختلفى ارائه مى دهد ولى ديگر موجودات قدرت اين بازپرورى را ندارند و لااقل از خود بيگانه هستند و با ارتباط با ديگر موجودات حيات خود را ادامه ميدهند.
روابط چهارگانه اى كه براى انسان برشمرديم ناشى از برداشت و تفسيرى است كه انسان درباره ی پيرامون خود دارد لذا در ديگر موجودات اين چهار رابطه دريافت نمى شود. چون فقط انسان از قدرت تفكر و تحليل برخوردار است. و مابه التفاوت انسان و ساير موجودات همان انديشه اوست.
اى برادر تو همين انديشه اى
مابقى خود استخوان و ريشه اى
گر بود انديشه ات گل گلشنى
ور بود خارى تو هيمه گلخنى(1)
بنابراين انسان به چهار رابطه خود پى مى برد. و از هر كدام برداشتى دارد، آنچه در جهان فلسفى مورد ارزيابى قرار گرفته است بررسى و برداشت انسان از جهان هستى به عنوان موجود مطلق و صرف است. كه در صورت تكثير اين موجود جهان، خدا و ديگر موجودات مشابه بدست مى آيد اما فلسفه درباره انسان و خودش حرف نمى زند يا حرفى ندارد و تنها عرفان است كه به اين رابطه توجه دارد و ما را متوجه خودمان مى كند. عارفان خدمت بيشترى به انسانها كرده اند از اين روست كه ما مولوى و حافظ و سعدى را بيشتر از بوعلى و فارابى مى شناسيم.
مكاتب جديد كه در حيطه انسان محورى شكل گرفت، همه حاصل نگاه انسان به زندگى پيرامونش و ارتباط با ديگران تنظيم شده است اگزيستانسياليسم قائل به وحدت وجود است و در دو جنبه الحادى و الهى مطرح شد. اومانيسم همه چيز را حول محور انسان مورد بررسى قرار داد. ماركسيسم رابطه بين انسان و جهان پيرامونش از بعد اقتصادى مورد ارزيابى قرار داده است. در ميان اين مكاتب فقط اگزيستانسياليسم آن هم از نوع الهى آن توجه به تنهايى انسان دارد. اما تلقى عارفانه مى گويد بله در مقايسه با انسانهاى ديگر تنهاست اگر او را با خدا مقايسه كنيد و رابطه او را با خدا بسنجيد تنهايى در كار نيست، جدا ماندگى در كار است.
ديگر مكاتب اجتماعى مانند راسيوناليسم و سكولاريسم و آمپريسم و پوزيتويسم هم نگاه بيرونى ما را اشباع مى كنند و ما را از پرداختن به خود محروم مى كنند.
گويا همه اين مكاتب ماموريت دارند كه انسان را دچار اليناسيون بكنند. لذا يكى از موارد توجه جدى مصلحانى چون سيد جمال، اقبال و شريعتى توجه به همين مسئله و بازگشت به خويشتن بود.
بنابراين ما نيازمند اين هستيم كه رابطه خودمان با خودمان را مورد بررسى قرار دهيم. اين كه مولوى در دفتر سوم مثنوى جريان مارگير را آورده است و مى گويد: آدميان را به حيرانى هاى بيرونى سرگرم كرده اند و از درون پرغوغاى خود دور نگه داشته اند همين است.
مارگير از بهر حيرانى خلق
مارگيرد اينت نادانى خلق
آدمى كوهيست چون مفتون شود
كوه اندر مار حيران چون شود
صد هزاران مار و كه حيران اوست
او چرا حيران شدست و مار دوست(2)
همه حيران آدمى هستند ولى برعكس در جهان امروز، انسان حيران همه چيز شده است. وقتى انسان از خودش بيگانه شد حيران ديگر چيزها مى شود. وقتى خود را گم كرد به دنبال چيزهايى ديگر مى گردد. در حقيقت انسانها از وقتى خود را به فراموشى زدند يا خود را گم كردند طبيعتشان گسترش پيدا كرد. و بى رويه به اسراف و اتراف پرداختند. آدمى در دنياى خود گمشده، خود را در بيرون جستجو مى كند.
حال آنكه به قول مولوى گمشده ی او در وجود خود اوست كسى ثروتى نصيبش شد زمينى خريد و بعد در آن كاخى ساخت پس از مدتى فهميد تا در زمينى ديگر خانه كرده است.
در زمين مردمان خانه مكن
كار خود كن كار بيگانه مكن
كيست بيگانه تن خاكى تو
كز براى اوست غمناكى تو
تا تو تن را چرب و شيرين مى دهى
جوهر خود را نبينى فربهى(3)
دلايل تنهايى آدمى
يكى از جنبه هاى ارتباط انسان با خودش احساس تنهايى اوست و براى تنهايى دلايل مختلفى وجود دارد.
1 - اينكه يكى از اوصاف قيامت اين است كه هر كس به فكر خود است.(عبس/34) با اين وصف اگر آخرت باطن اين دنياست(روم/7) معلوم مى شود كه ما در دنيا همين طوريم يعنى بدانيد كه هيچ كس به فكر شما نيست و شما تنها هستيد.
2 – اين كه قرآن از شهادت دست و پا عليه ما سخن گفته است يعنى حتى دست و پا هم غير از ماست چون آنها به سخن گفتن عليه ما وادار مى شوند.
3 - فخر رازى مى گويد اينكه در قرآن مى فرمايد: لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اول مرة(انعام /94) اگر هيچ آيه ديگرى نبود براى ترس از قيامت همين آیه كافى بود.
4 - يكى از دلايل تنهايى ما وجود گمشده اى در ماست كه به خاطر عدم دسترسى به آن احساس نوميدى و حسرت مى كنيم. و همواره در پى يافتن آن هستيم. غم هجران و فراق يار ما را دچار غم زدگى كرده است. زندگى جديد تنهايى را از ما گرفته است آنقدر براى ما مسئله بوجود آورده كه ديگر تنهايى خود را احساس نمى كنيم. احساس تنهايى كردن فراغت مى خواهد و بايد قيمت خود را بيابيم.
قيمت هر كاله ميدانى كه چيست
قيمت خود را ندانى ابلهى ست
اگر معناى دقيقى از تنهايى در ذهن ما نقش ببندد، باور می كنيم كه تنها هستيم و كسى از حال حقيقى ما خبر ندارد. به تعبير قرآن بل الانسان على نفسه بصيرة ولوالقى معاذيره(قيامت/15) يعنى آدمى به خود آگاه است هر چند عذرهايى بياورد. بنايراين هر كس واقعيت خود را مى شناسد و اگر به دقت در خود فرو رود به تنهايى خود نيز پى مى برد.
درك تنهايى شخصيت، اولين جرقه ارتباط با موجود كامل و مطلقی است كه تنهايى ما را هم معنا كند و هم آن را رونق می بخشد. شايد توجه بشر به موجودى مطلق در همه تاريخ ناشى از درك تنهايى بوده است. يعنى انسان وقتى فهميد تنهاست براى جبران تنهايى به مواردى نامتناهى متوسل شد بجز اثبات وجود مؤلفه اى به نام تنهايى كه با چهار دليل طرح شد، اين عنصر ويژگى هاى خاص خود هم دارد.
اولا تنهايى به معناى امكان فقرى بشرى است(ملاصدرا) بدين معنا كه با وجود تنهايى ما پى به ممكن بودن خود و فقر اين ممكن مى بريم. موجودى ممكن است كه نسبت به وجود بدون اقتضاء است يعنى هم مى تواند باشد و هم مى تواند نباشد صفت بود و نبود براى او يكسان و تساوى است.
ما مى دانيم كه اول نبوديم و بعدا بود شديم. اين كه يك شى از عدم به وجود مى آيد. علت مى خواهد. يعنى هر معلولى نيازمند به علت است(اصل عليت) به قول عرفا تبديل نبود به بود ناشى از لطف خداست.
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما مى شنود(4)
قابلى گر شرط فعل حق بدى
هيچ معدومى به هستى نامدى(5)
الف - متكلمين مى گويند ملاك نيازمندى معلول به علت حدوث است كه ناشى از سابقه ی نيستى است و ريشه ی بى نيازى يك شى از علت، قدم دائمى وجود است. موجود به اين دليل كه نبوده و بود شده نيازمند به علتى است كه او را پديد آورد. بنابراين نيستى پيشينى(نيستى مقدم بر هستى از حيث زمان) منشأ نيازمندى به علت است.
ب - نظريه قدماى فلاسفه اسلامى اين است كه اشيا در مرتبه ی ذات از نظر هستى دو گونه اند. يكى اينكه هستى عين ذات آنهاست. چيستى و هستى(ماهيت و وجود) آنها يكى است. ديگر اين كه ذات شى چيزى غير از هستى و نيستى است اولى را واجب الوجود و دومى را ممكن الوجود گويند. واجب الوجود كه عين هستى است. بى نياز از علت است ولى ممكن الوجود نظر به اينكه نه عين هستى است و نه عين نيستى و نسبت به هر دو لااقتضاست و خلاء دارد، نيازمند به چيز ديگرى است كه آن خلاء را پر كند و آن علت است. فلاسفه نام اين خلاء را امكان ذاتى و نام آن ملاء وجودى را وجوب ذاتى مى نامند. بنابراين نقص ذاتى موجودات خلاء ذاتى آنهاست ولى ملاء ذاتى - يعنى عينيت ذات و وجود علت نمى خواهد.
ج - نظريه ی ملا صدرا اين است كه امكان ذاتى از احكام ماهيت است و ماهيت امرى اعتبارى است نه واقعى لذا از حريم نياز و بى نياز(عليت و معلوليت) خارج است. پس ريشه اصلى نياز حقيقى و بى نيازى حقيقى را بايد در خود وجود جستجو كرد. صدرالمتالهين همانطور كه اصالت وجود را اثبات كرد. تشكيك وجود يعنى ذى مراتب بودن حقيقت وجود را نيز اثبات كرد اين حقيقت وجود است كه كمال و نقص، استغنا و فقر، بى نيازى و شدت و ضعف و وجوب و امكان را در درون خود مى پذيرد بلكه عين همه اينهاست پس حقيقت وجود در مرتبه ی ذات خويش مساوى است با كمال اما نقص و فقر و نياز و امكان از تأخر از مرتبه ی ذات و از معلوليت كه لازمه اش نقص است برمى خيزد.
خودشناسى
هر چه انسان از خود شناخت بيشترى داشته باشد به شناخت خدا بيشتر پى مى برد. اين كه انسان بداند چگونه موجودى بوده و گذشته اش چه حالتى داشته بهتر مى تواند امروز و فرداى خود را درك كند. فرداهاى ما همان گذشته ما هستند. حين مگو فردا كه فرداها گذشت.
درك دقيق از گذشته ی ذاتى ما، برخورد با موجودات ديگر و رابطه ی ما با آنها را معناتر و مشخص تر مى كند. مشكل اصلى ما اين است كه از گذشته ی وجودى خود بريده ايم و همواره به فكر آينده و وضعيت آينده ی خود هستيم و همين تفكر نسبت به آينده، حال را هم از ما گرفته است يعنى ما در حال هم زندگى نمى كنيم تا چه برسد به گذشته. توصيه اكيد روانشناسان معاصر زندگى و زيستن در حال است. دكتر تانن كتابى دارد. به همين نام.
سعدى مى گويد:
دى رفت و فردا همچنان معلوم نيست
در ميان اين و آن فرصت شمار امروز را
خيام نيز چنين مى گويد:
از دى كه گذشت هيچ از او ياد مكن
فردا كه نيامده است فرياد مكن
برآمده و نامده بنياد مكن
حالى خوش باش، عمر بر باد مكن
انسان اگر دقيقا گذشته ی خود را مرور كند پى مى برد كه موجودى معدوم بوده است و از كتم عدم به هستى آمده و واقعا در اصل هيچ نبوده است. كسى كه ذاتش هيچ نيست و نبوده الان هم بايد همينطور باشد.
نمى توان از هيچ همه چيز ساخت. اين هيچ بودن به معنى نبود نسبى است يعنى پس از اينكه نبوديم بود شديم. و درك اينكه بود فعلى ما هم نمود است. ما را بهتر به نبود خود مى رساند. موجودى كه از خود هيچ استقلال ندارد در مقابل كمترين عارضه از پا درمى آيد. با كمترين سخنى غضبناك مى شود. و با كمترين ناراحتى اندوهگين و دلمرده مى شود چگونه مى تواند ادعاى استقلال و استغنا كند.
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما مى شنود
از طرفى اگر بدانيم كه حتى قابليت وجود هم نداشتيم و قابليت ما هم مصنوع فاعليت خداست بهتر وابستگى خود را به موجودى برتر درك مى كنيم. اگر به جنبه هاى فلسفى وجود هم توجه كنيم كه چگونه موجود وابسته و معلول نيازمند به علت و وجود دهنده است موضوع روشن تر مى شود.(6)
اعتراف به هيچ بودن و نبودن در ادعيه دينى ما و آيات قرآنى بسيار آمده است. و اين اعتراف، اول ماجراست كه اگر اين گونه است تمام اعمال و افكار ما عارضى است. از جانب ديگر آمده و ما خود آن را نداشته و نداريم بنابراين هم وجود و هم ماهيت و هم تداوم اين وجود ماهيت را از جانب ديگرى مى دانيم و هرگونه توفيقى در پيمودن مسير زندگى را وابسته به موجودى ديگر مى دانيم كه وصف آن موجود در قدرت و علم و انديشه ما راه ندارد. مگر اينكه باز خود آن موجود ما را به آن رهنمون باشد. يعنى توصيف خداى متعال هم توفيق و عنايت اوست به ما. در اين صورت است كه ما مى توانيم بندگى كنيم و خواجگى او را بپذيريم و با او رابطه برقرار كنيم و او را بشناسيم و زندگى خود را صرف كارها و افكار بيهوده و پوچ نكنيم و با اين درك، بر سير تكاملى خود بيافزاييم و شخصيت خود را بازيابيم و به كنه هستى پى ببريم و احساس شعف و شور در وجود ما آتش شود و خرمن وجود ما را بگيرد و به فناى فى الله برسيم.
مقايسه كردن
انسان موجودى است كه از راه مقايسه به موجودات ديگر پى مى برد. تعرف الاشياء باضدادها
به قول مولوى جز به ضد، ضد را همى نتوان شناخت
بشر از گذشته تاريخ نور را در مقابل ظلمت، شب در مقابل روز، فقر را در برابر ثروت و سلامتى در مواجه با مريضى، بدى در مقابل خوبى درك مى كرده است. البته اين مقايسه ناشى از محدوديت افكار و انديشه هايى هستند كه تا چيز مقابل نبينند از ضد آن با اطلاع نمى شوند. وجود مقايسه ها و مقابله ها حداقل اين اثر را دارد كه شى مقابلش را مورد شناسايى قرار مى دهد. بنابراين آدمی براى شناسايى اشياء هميشه دست به قياس مى زند و از اين راه بر آمادگى خود مى افزايد.
شناخت فردى و شخصى انسان نيز وقتى شكل مى گيرد كه موجود كامل و لايتناهى را بشناسد و به عجز و فقر خود اعتراف نمايد.
اينكه هيچ وقت ما خود را دست كم نمى گيريم و براى خود كاخى از عظمت و عزت درست مى كنيم چون موجود مطلق را نمى شناسيم و دچار خودبينى و خود بزرگ بينى عجيبى هستيم. يكى از راههاى پى بردن به هيچ بودن خود درك موجود مقتدر و توانمندى است كه همه چيز است و در مقابل او ديگران و طبيعت و اشياء هيچ هستند.
اصلا او خالق همه اشياء است بنابراين از همه بزرگتر و والاتر است(الله اكبر). البته تصور مبهم ما از خودمان يكى از علل ناشناسى خداست ولى علت ديگرش همان قانون مقايسه اى است كه همواره دستگاه بشر از آن براى شناخت پيرامونش بهره مى گيرد. و همين علم و شناخت مانع از درك بزرگى خداست اگر بر اين دو پندار خود تكيه كنيم هيچ وقت عظمت خدا را دريافت نمى كنيم به تعبير ديگر درك ما از خداوند به خاطر دو حجاب موجود دقيق و كامل نيست و هميشه تصوير مبهم و تاريكى از خدا در ذهن ماست. و همين تصوير سبب ترديد و تشكيك ما در رويارويى با پديده ها و آثار طبيعت و عملكردها و رفتارهايمان مى شود. پس بايد براى رفع اين دو حجاب تلاش كنيم. تفكر و تدبير در نظام هستى و استمرار در انديشه كردن عالم تا حدودى مى تواند ما را از آن حباب ها و حجاب ها نجات دهد.
بنابراين ضرورى است كه از عوامل و علل فقر ذاتى و امكان فقرى آگاهى يابيم و با درك صحيح از خود و افكار و اعمال ناشى از خود به سرچشمه وجودى خود پى ببريم تا پس از رفع و رد اين حجاب به عنصر ديگر بپردازيم. عرفا گفته اند بين انسان و خدا دو قدم راه است يكى پاى گذاشتن بر خود و ديگرى رسيدن به خدا. رندى اين سخن را شنيده بود و گفته بود از انسان به خدا يك قدم بيش نيست و آن پاى نهادن بر خود است.
خود حقيقى و خود پندارى
نكته ی ديگرى كه ما را به فقر وجوديمان آگاه مى كند اين است كه ما بدانيم داراى دو خود هستيم يكى خود پندارى و ديگرى خود حقيقى. آنچه كه مايه ی اشتباه ما در برخورد با خود و ديگران مى شود برگشت به خودپندارى ماست معمولا ما از خود، شخصيتى ترسيم مى كنيم كه متزلزل و نابسامان است. دليل تزلزلش چند گانگى شخصيت ماست. يك وقت خيلى از خود راضى هستيم و بر خود مى باليم و گاه در مواجه با يك مشكل و پديده بيرونى خود را مى بازيم و در جا مى زنيم. پس معلوم مى شود اين خود پندارى ماست كه حالات مختلفى به خود مى گيرد و يكسان نيست.
تصميم هاى مختلف، حالات گوناگون و مواجه هاى متفاوت، از ما شخصيتى چند گانه ساخته است و دگرگونى آن نشان از پندارى آن دارد. اگر شخصيتى سالم و مطلوب بود نبايد همواره در برابر حوادث مترقبه و غيرمترقبه رنگ عوض كند. اين تغيير نمود بارزى از غير حقيقى بودن آن است.
يكى از صفات بارز شخصيت هاى فرهيخته و برجسته يكسانى در شخصيت آنهاست. اگر به خدا ايمان آوردند حاضرند تمام زندگى خود را صرف آن كنند. اگر به آخرت يقين دارند تمام دنيايشان آخرت آنهاست. قرآن مى فرمايد: و من الناس من يعبد الله على حرف فان اصابه خير اطمان به و ان اصابته فتنة انقلب على وجهه خسر الدنيا و الاخرة ذلك هو الخسران المبين(حج /11) يعنى دينشان ضعيف است.
در مقابل ناگواريها ايمانشان سست مى شود. اصلا تحمل شكست ندارند و توقعشان اين است كه مشكل براى آنها نيست و آنها هميشه بايد بدون رنج به گنج برسند.
چارلز كولى يكى از جامعه شناسان معاصر مى گويد: ما پنج نوع من داريم
1 - تصورى كه خود از خود داريم.
2 - تصورى كه ديگران از ما دارند.
3 - تصورى كه ما از برداشت ديگران از خود داريم.
4 - تصورى كه ديگران از برداشت ما از خودمان دارند.
5 - من حقيقى كه باطن وجود ماست.
از ميان پنج نوع من وجودى يك من حقيقى و بقيه تصورى و توهمى هستند. ما بايد به من حقيقى دسترسى پيدا كنيم و از من هاى تصورى بگذريم و آنها را ترك كنيم.(7)
بنابراين عامل ديگر در جهت شناسايى خود به خود اذعان به خودهاى تصورى و تفكيك آنها از خود واقعى و حقيقى ماست از آنجا كه بيشتر رفتارهاى ما برگشت به خودهاى تصورى و خيالى ماست با تجديد نظر در آن رفتارها و حتى گفتارها متوجه خالى بودن و پوچ بودن آنها مى شويم و سفر از خود تصورى به خود حقيقى را آغاز مى كنيم.
نعمت هاى عاريتى
ترديدى نيست كه خداوند نعمت هاى فراوانى در اختيار ما گذاشته است. تفكر و تعمق در اصل اين نعمت ها يكى از راههاى دست يابى به هيچ بودن خود است. هر كس در زندگى به اندازه توانايى و استعدادى كه دارد چيزهايى از معنويات، دانش و اموال و دارايى مادى و معنوى را كسب كرده است قبل از اينكه ما درباره كميت اين ابزار زندگى و حتى كيفيت آن بحث شود مى خواهيم بدانيم خود اين امكانات بر اساس چه استحقاقى نصيب انسانها شده است چه وقت و چگونه فردى استحقاق دريافت اين نعمت ها را داشته است.
در بحث هاى گذشته گفتيم كه اصل وجود، عاريتى و بدون تقاضا و استحقاق بدست آمده و ما هيچگونه دخالتى در ايجاد وجود خود نداشته و نداريم. چنان كه بقاى اين وجود همه بسته به وجود ديگرى است يعنى ما در حدوث و بقا مديون لطف خدا هستيم. اثبات عدم وجود براى انسان اصل وجود او را وابسته به غير مى كند. ما خواسته يا ناخواسته نمى توانيم در اصل عدم خود ترديد كنيم. نبود و بود شدنمان از ناحيه ديگرى بوده است.
ما عدمهائيم و هستى ها نما
تو وجود مطلق و هستى ما
اگر پذيرفتيم كه اصل وجود عارضى و عاريتى است بايد بپذيريم كه نعمت ها و امكانات موجود ما نيز عاريتى است چون اشاره كرديم كه بقا و ماندگارى اين وجود نيز به لطف و مرحمت الهى تداوم يافته است.
به تعبير قرآن كريم كل يوم هو فى شان يعنى خداوند آن به آن و لحظه به لحظه وجود مى بخشد. اين تصور كه خداوند علت فاعلى ماست و پس از ايجاد، آدميان را به حال خود رها كرده است تصور خام و بيهوده اى است چون تداوم وجود بسته به همان وجود اول است. تا وجود قبلى نباشد ادامه ی حيات امكان ندارد بنابراين ما مجموعه اى از وجودها هستيم كه يكى در پى ديگرى مى آيد و مستمرى مى نمايد در جسد چون عمر نونو مى رسد يعنى ما وجودهاى فراوانى هستيم كه باعث تداوم و استمرار وجود اول مى شود. حال آنچه كه از نعمت ها نصيب ما مى شود در پرتو همان وجودهاى مكرر است.
اگر اصل وجود از خداست و استمرار اين وجود هم لطف و كرم الهى است. هرگونه عمل و فعلى كه در اين وجودهاى مكرر شكل مى گيرد اين هم ناشى از همان وجود اول است كه خداوند به ما داده است.
اگر در اصل وجود كسى حسب استحقاق و لياقت وجود پيدا نكرده است ادامه اين وجود هم بدون شايستگى و زمينه قبلى است. بنابراين هر نعمتى هم بدون شايستگى و بايستگى به منصه ظهور رسيده است. اگر ما دست و پا و فكر و انديشه نداشتيم و يا در كل از سلامتى برخوردار نبوديم چگونه مى توانستيم در پى كسب روزى باشيم اگر قبول كنيم كه پايه و اصل وجود از خداست هر چه از اين وجود سرچشمه مى گيرد آن هم از لطف خدا و لطف كرم اوست.
پس همه توفيقات و نعمت هايى كه داريم عطاياى خداوند به ماست كه بى استحقاق به ما داده است زيرا ما اصلا نبوديم و كارى نكرده بوديم تا مستحق اين نعمت ها شويم از او طلبكار نبوديم و با كارهايى كه مى كنيم طلبكار نيز نخواهيم بود براى اينكه او خود سرمايه و سود را به ما داده است .
اگر اصل سرمايه و سود از خداست تفاوت هاى آن نيز از خداست. خداوند وسايل و ابزارى در اختيار ما گذاشته كه ما با استفاده از آنها به تكاپو و كوشش مى پردازيم. هر كدام از ما موفقيت و خوشبختى هاى خود را مديون افكار و اعمال خود هستيم و افكار و اعمال هم جزئى از وجود ما هستند. بنابراين آنها نيز مديون وجود ديگرى كه خداست هستند.
تفاوت هاى تكوينى انسان
حالا يك سؤال باقى مى ماند و آنكه اگر تمامى وجود و امكانات و ابزار وجود از خداست. تفاوتهاى انسانها هم خدايى و تكوينى است و ما خود به اين تفاوت ها نرسيده ايم. در مقام پاسخ بايد بگوييم بله اين تفاوت ها نيز تكوينى است چنان كه در قرآن مجيد آمده است اهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوة الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم سخريا و رحمت ربك خير ممايجمعون(زخرف/32)
اولا رحمت خدا بايد توسط خدا تقسيم شود. آن كه معطى است هم او بايد مقسم باشد. علم را به كسى، ثروت و شهرت و محبوبيت و جمال را به كسى ديگر داده است و همه اينها از مقوله رحمت است. ثانيا اينكه فرمود: درجات مختلف داريم مطلق نيست يعنى همه كمالات را به يك نفر نداده است. يك فرد را هم علم بيشتر بدهد هم ثروت. چون به قول على(ع) خود علم هم يك نوع ثروت است.
ثالثا رفعت درجات تكوينى است. نه تشريعى. بنابراين رفعت درجات به هيچ وجه مجوز بهره كشى و ظلمى نيست و اين بسيار مهم است. آنچه باعث ظلم و اجحاف و بى عدالتى مى شود. تفاوت تكوينى نيست بلكه سوء استفاده از آن تفاوت ها است اين سوء استفاده ها در ناحيه تشريع است.
يعنى از امكاناتى كه در اختيار ما قرار گرفته است نبايد سوء استفاده كنيم. اگر كسى ثروت دارد نبايد در راه باطل و گناهان مصرف كند. دارايى هاى ما از جانب خداست اما مصرف اين دارايى ها حسب اختيارى كه داريم به عهده خود ماست بنابراين اگر وجود ابزار از ديگريست ولى استفاده از ابزار به دست خود ماست و لازم است از آن به نحو احسن و نيك بهره بگيريم.
خدا علت فاعلى و علت غايى
در بحث هاى پيشين در پى اثبات اين مدعا بوديم كه آدمى موجودى است وابسته به خدا و در ايجاد وجود نيز مديون خداست بنابراين تمامى حركات و گفتار و كردار او وابسته به غير است و هرگونه ادعاى استقلال از او سلب مى شود. انسان موجودى صد درصد غيرمستقل است. اگر اين ادعا اثبات شود بايد موجودى كه از همه جهت داراى استقلال و تماميت وجود داشته باشد تا بتواند ديگر موجودات را شكل بخشد و بيافريند آن موجود كسى غير از خداوند نيست.
هيچ انسانى وضوح اين استدلال را انكار نكرده است و از گذشته ی جهان تاكنون جز عده ی اندكى فاعليت خدا را انكار نكرده اند. حتى ماترياليست ها هم منكر علت فاعلى خدا نيستند بلكه آنچه از سوى آنان انكار شده علت غايى جهان هستى است كه به لاشعورى و بى هدفى علت فاعلى منجر مى شود. البته پذيرش اين معنا كه خداوند عالم هستى را خلق كرده است چون با ابزار متعددى صورت مى گيرد. طبيعتا خود موجب تعدد موارد اثبات مى شود چون انسان در مرحله اول با سه ابزار كلى به جهان پيرامون خود نظر مى كند حس، عقل، دل يعنى ادراكات بشر سه گونه است و نتايج حاصل از فرآيند اين ابزار متعدد مى گردد. ترديدى نيست كه اولين حالت مواجه آدمى با هستى از طريق حواس ظاهرى خواهد بود و ديگر ابزار در مرحله ی نخست يا فعال نيستند و يا قابل درك و معنى براى اثبات مدعا نيستند.
انسان از ناحيه ی جسم محدود و معين است هر چيزى را كه وابسته به آلات جسمانى يعنى به واسطه ی يكى از حواس خود ادراك مى كند محدود و معين است چاره اى از اين ادراك محدود نيست همين محدود، راه عبور نامحدود است بشر از محدود به نامحدود و از جزئى به كلى و از نسبى به مطلق سير مى كند. ممكن نيست كه انسان بتواند نامحدود را با يكى از حواس جسمانى خود احساس كند اما مى تواند نامحدود را تعقل كند. انسان مى تواند با ديده ی بصيرت و با چشم غير جسمانى، نامحدود را شهود كند. ولى ممكن نيست كه نامحدود در محدود و نامعين در معين جا بگيرد.(8)
محدوديت حواس ظاهرى
زيباترين تعبير از محدوديت حواس ظاهرى را مولوى در قالب يك تمثيل مشهور بيان كرده است و آن داستان فيلى است كه در تاريكى قرار داشت و هر كس به بخشى از فيل مى رسيد در معرفى آن به استناد لمس دست جمله اى را بيان مى كرد. يكى دستش به خرطوم فيل رسيد وقتى بيرون آمد گفت فيل به شكل ناودان است و ديگرى كه دستش به گوش فيل خورده بود در پاسخ گفته بود فيل به شكل بادبزن است. سومى به پاى فيل دستش خورده بود او را به شكل عمود و ستون معرفى كرد و چهارمى كه پشت فيل را لمس كرده بود آن را به شكل تخت دانسته بود.
مولوى پس از بيان حالات چهارگانه آدميان در معرفى فيل مى گويد:
از نظر گه گفتشان بد مختلف
آن يكى دالش لقب داد اين الف
در كف هر كس اگر شمعى بدى
اختلاف از گفتشان بيرون شدى
آنگاه نتيجه مى گيرد
چشم حس همچون كف دست است و بس
نيست كف را بر همه آن دسترس
جسم دريا ديگر است و كف ديگر
كف بهل وز ديده دريا نگر
يا در جاى ديگر مى گويد:
كف درياست صورتهاى عالم
زكف بگذر اگر اهل صفايى
برخى انسانها نظرشان درباره ی هستى محدود به حواس ظاهرى است و بيشتر از اين به تحقيق پيرامون مساله غور نمى كنند و همه چيز را در مرحله اول حيات خلاصه مى كنند. اگر خداوند هم به حواس ظاهرى درك شود مسلما ايده هايى پراكنده و مختلف به معرفى چهره خدا مى پردازند.
ادراك جسمى به خاطر محدوديت ذاتى آنها شناخت محدودى از خداوند را نصيب ما مى كنند و خداى ترسيمى و تصويرى آنها كوچك و به شكل مظاهر انسانى است لذا از گذشته ی تاريخ تصوير آدميان از خدا تصوير ساده و كهنه اى از مظاهر طبيعى و يا انسانى بوده و او را مورد پرسش قرار داده اند.
مثلا در اديان ابتدائى فتيش كه دست ساز انسانها بوده يا توتم، روح موجود در يك حيوان كه در سرنوشت انسانها تاثير داشته به عنوان خدا مى پنداشتند و در اديان باستان خدا در شكل انسان مانند آنچه در ميان مصر باستان در پرسش فراعنه شهرت داشته و يا مظاهر طبيعت مانند خداى باران و خداى خورشيد و خداى ناهيد(ميترا و آناهيتا) كه در ايران باستان مورد پرستش قرار مى گرفته نمونه هاى بارزى از محدوديت قواى وجودى در پرستش خدا بوده است.
امروزه تلقى كودك هم از خدا كمتر از خداى اديان باستان نيست و در نظر او خدا كسى است كه اندام وجوديش بزرگتر از ماست. بنابراين در مرحله اول به خاطر محدوديت حواس پنجگانه خدا در شكل ماده اش ترسيم شده است و چنان كه سعدى مى گويد:
كرم كاندر چوب زائيده است
حال كى بداند چوب را وقت نهال
پشه كى داند كه اين باغ از كى است
كو بهاران زاد و مرگش در دى است
آدمى داند كه خانه حادث است
عنكبوتى كه در وى غالب است
از زبان مولوى نيز آمده
همچنين دنيا كه حلم نائم است
خفته پندارد كه خود اين قائم است
تا برآيد ناگهان صبح اجل
وارهد از ظلمت ظن و دغل
آنچه كردى اندر اين خواب جهان
گرددت هنگام بيدارى عيان
اى دريده پوستين يوسفان
گرگ برخيزى از اين خواب گران
كشته گرگان يك يك خوهاى تو
مى دراند از غضب اعضاى تو
چنانكه ابو تمام شاعر مشهور عرب گفت:
«ثم انقضت تلك السنون و اهلها فكانها و كانهم احلام(9)
يعنى روزگار و اهلش گذران هستند گويا روزگار و اهل روزگار رؤيايى بيش نيستند.
آدمى از حواس خود كه بگذرد مى تواند با تكيه بر عقل به اثبات خداى خود پردازد و از او تصوير ذهنى به وجود آورد. و با استفاده از تحليل و برهان و ابزاز منطقى به معرفى خدادست يازد.

اثبات عقلى خدا
عقل با بكارگيرى مفاهيم و ايجاد اتحاد بين چند مفهوم مركب به اثبات خدا مى رسد. معمولا در براهين فلسفى واسطه بين انسان و خدا، ذهن و مفاهيم ساخته ذهن است.
به همين منظور كسانى چون هگل خداى معرفى شده توسط عقل را براى اثبات خود فلسفه و منطق مى دانند چون با ابزار عقلى خدا هم عنصرى عقلى مى شود و در محدوده ی عقل، خدا نيز محدود به آن مى شود.
در حقيقت كارى كه عقل استدلالى و فلسفه مى كند اين است كه مفهوم مركبى از خدا را در اختيار ما بگذارد. خدا نزد فيلسوفان همواره ضمن مفاهيم مركب تعريف مى شود.
مثل واجب الوجود، ناظم جهان، خالق ممكنات و محرك اول - اگر به دليل امكان و وجوب مراجعه كنيد همتش آن است كه خداوند را به منزله واجب الوجود به اثبات برساند. اين مفهوم واجب الوجود مؤلف از دو مفهوم است يكى وجوب و ديگرى وجود، يعنى شخص بايد مقدم بر مفهوم واجب الوجود(خدا) دو مفهوم ديگر را كه يكى وجوب و ديگرى وجود باشد بشناسد. تا آنگاه خدا را بشناسد. تازه مفهوم هاى امكان حاجت و عليت نيز در اينجا بكار گرفته مى شوند يعنى خدا در اين برهان بى واسطه شناخته نمى شود و خود، دال بر خود نيست بلكه معرفتش منوط و متكى به معرفت چيزهاى ديگر است در برهان نظم نيز وضع به همين منوال است.(10)
البته توجه به معرفتى كه از روى حس يا عقل به دست مى آيد، ناشى از همان قدرتى است كه خداوند به بشر ارزانى داشته و همين واسطه ها رابط ما با جهان بيرون هستند. بحث ما اين نيست كه اين واسطه ها بد عمل مى كنند بلكه خود خداوند اين را خواسته است كه ما در مراحلى او را در قالب همين واسطه ها بشناسيم خود همين نشان مى دهد كه خداوند گوشه چشمى به آدميان انداخته كه همه را شيفته خود كرده است ولى مهم اين است كه اين دو تنها راه وصول به معبود نيستند.ادراكات شهودى
ادراكات حسى با واسطه حواس پنجگانه نمى توانند به درك صحيح از خدا برسند و ادراكات عاطفى از طريق مفاهيم به درك خدا نائل مى آيند. يعنى آنها نيز با واسطه خدا را براى ما معرفى مى كنند. ولى ادراكات شهودى راه را مستقيم به خدا ختم مى كنند.
همان ادراكاتى كه تحت عنوان خداشناسى فطرى و عرفانى شهرت پيدا كرده اند و از آنجا كه اين حالت درونى از داده هاى خود خداست بنابراين خود خداوند خودش را براى ما ظاهر كرده است و با توفيق و عنايت خود اوست كه مى توانيم او را بشناسيم. در فرازهايى از دعاى ابوحمزه ثمالى آمده است: بك عرفتك و انت دللتنى عليك و دعوتنى اليك و لولا انت لم ادر ما انت(11)
تو خودت را به من شناساندى و مرا به شناخت خود دلالت كردى و به سوى خود دعوت نمودى و اگر تو نبودى من نمى دانستم كه تو كيستى. خداوند در درون ما انسانها وديعه اى گذارده است كه ما مى توانيم با ارتباط و بيدارى آن به شناخت بهتر خدا برسيم. قلب ما گواه صادقى است بر وجود خدا و از طريق دل كه خود موهبت الهى است بهتر مى توان به خدا رسيد.
در دعاى صباح امام على(ع) هم آمده است: يا من دل على ذاته بذاته و تنزه عن مجانسه مخلوقاته.(12)
اى كه خود گواه خودى و هم جنس مخلوقات خود نيستى البته اين را مى دانيم كه تعابير ادعيه از مضامين آيات قرآن گرفته شده است در سوره آل عمران آمده است: شهد الله انه لااله الا هو و الملائكه و اولوالعلم قائما بالقسط(آل عمران/ 18)
خود خداوند گواهى مى دهد كه او خداى يكتاست و ملائكه و صاحبان علم كه قيام به عدل مى كنند نيز گواه هستند. براى ذهن استدلال گر شايد گواه كسى بر خودش قابل قبول نباشد ولى كافى است توجه كنيم اگر گواهى دوم براى تصديق اولى لازم است آن دومى هم به نوبه خود محتاج گواه سومى مى باشد. و اين وضع همچنان ادامه خواهد يافت تا سرانجام اين سلسله به گواهى ختم شود كه فى نفسه گواه خود بوده حاجت به گواه ديگرى نداشته باشد.(13)
علت اينكه خداوند گواه وجود خود است و خود را به ما معرفى كرده اين است كه ما به عنوان مخلوق خدا و معلول قدرت لايزال الهى به علت خود كه خدا باشد علم حضورى داريم يعنى از سويداى دل به وجود او پى مى بريم و بى واسطه به درك او نائل مى آئيم. ابزار حسى و بيرونى نه تنها ما را به خدا نمى رساند بلكه گاه مانع شناخت خدا مى شوند. خدا را بايد از درون دريافت كرد. ابزار بيرونى در صورتى كه مفيد هم باشند تابلويى براى راهنمايى آدميان به درون خود هستند. آنها در صورت سالم و شفاف بودن بسان آينه بر وجود خود ما مى تابند و دنياى درون ما را آشكارتر مى كنند و رابطه بين ما و معبود را نشان مى دهند.
حكم ابزار بودن حس و عقل و تفكر و علم را نبايد فراموش كرد. آنها راهنماى خود نيستند چنانكه تابلوهاى جاده اى راننده را براى راندن به جلو دعوت مى كنند و با ماندن در كنار تابلوهاى زندگى جز توقف و درجازدگى چيز ديگرى نصيب آدمى نمى شود. به تعبير حكيم ملاهادی سبزوارى خداوند از فرط نور و ظهور مخفى است.
يا من هو اختفى لفرط نوره
الظاهر الباطن فى ظهوره
چنانكه در قرآن آمده: هوالاول و الظاهر و الباطن و هو بكل شى عليم(حديد/3)
در ادبيات عرفانى ما نيز به ظهور و حضور دائمى خدا اشاره شده است. به قول فروغى بسطامى
كى رفته اى زدل كه تمنا كنم ترا
كى بوده اى نهفته كه پيدا كنم ترا
غيبت نكرده اى كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته اى كه هويدا كنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدى و من
با صد هزار ديده تماشا كنم ترا
يا حافظ مى گويد:
حضورى گر همى خواهى از او غايب مشو حافظ
متى ما تلقى من تهوى دع الدنيا واهملها
خداوند حاضر و ناظر است ما از او غايب هستيم. امام حسين(ع) در آخرين دعاى خود يعنى دعاى عرفه خطاب به خدا مى گويد: متى غبت حتى تحتاج الى دليل يدل عليك و متى بعدت حتى تكون الاثار هى التى توصل اليك عميت عين لا تراك(14)
تو كى از نظر پنهانى تا به دليل و برهان محتاج باشى. و كى از ما دور شدى تا آثار و مخلوقات ما را به تو نزديك سازد كور باد چشمى كه تو را نمى بيند.
خداوند وجود حاضر و ناظر است و غيبت و خفا از سوى ما صورت گرفته است اگر او موجود غايب باشد و از ديده هاى دل پنهان پس لازم مى آيد هيچ آفريده اى او را سراغ نگيرد. و او را خواهان نشود همين كه عده اى با او به رازو نياز مى پردازند معلوم مى شود او را حاضر مى بينند و اين كه عده ديگرى از آدميان هيچ وقت سراغ او را نمى گيرند از كاستى و كورى خود آنها سرچشمه مى گيرد. زندگى بدون وجود او بى هدف و پست خواهد بود. من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا(طه / 124) هر كس از ياد من غافل شود زندگى بر او سخت خواهد بود. زندگى انسان دائر مدار ياد خداست. چون هدف انسان در زندگى رسيدن به آرامش است و آرامش جز با ياد خدا بدست نمى آيد. الا بذكر الله تطمئن القلوب(رعد/ 28)
هيچ گنجى بى دد و بى دام نيست
جز به خلوتگاه حق آرام نيست
كسى كه خدا را شناخت همه زندگى اش وقف او مى گردد و احساس منيتى در او باقى نمى ماند كه چيز ديگرى تقاضا كند.

شيدايى بندگان
يكى از صفات نيك بندگان شيدايى است و اين صفت را خداوند به انسانها داده است. خدا گوشه چشمى به آدميان داشته كه همه را گمگشته ی خود كرده است. برخى بدين باورند كه الله از اله بمعنى حيرانى مى آيد و اين حيرانى يكى از خصيصه هاى آدميان است كه نسبت به خدا دارند.
عاشقان نقطه پرگار وجودند ولى
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
همين سرگردانى و حيرانى است كه نزاع مستمر و دائمى بين انسانها برقرار كرده است. خود اين نزاع و اختلاف ناشى از يك تصور مثبت و واقعى نسبت به معبود است.
به تعبير سعدى:
ديدار مى نمايى و پرهيز مى كنى
بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى
وجود همين بازار آدميان را به تلاش و تكاپو انداخته است و در جستجوى دائم و طلب خانه دوست اند. شيدايى و الهى از خصلت هاى انسانهاى نيك است. و اين هم از لطف و توفيق الهى است.
آستين بر روى و نقشى در ميان افكنده اى
خويشتن پنهان و شورى در جهان افكنده اى
هر يكى ناديده از رويت نشانى مى دهد
پرده بردارى كه خلقى در گمان افكنده اى
هيچ نقاشت نمى بيند كه نقشى بر كند
و آنكه ديد از حيرتش كلك از بنان افكنده اى
اين دريغم مى كشد كافكنده اى اوصاف خويش
در زبان عام و خاصان را زبان افكنده اى(15)
مولوى چه زيبا سروده است
زيركى بفروش و حيرانى بخر
زيركى ظن است و حيرانى بصر
ارزش آدمى به زيركى او نيست بلكه به حيرانى اوست چون پايان زيركى دغلبازى و فريبكارى و چاپلوسى است ولى آينده حيرانى فروغلتيدن در معماى هستى .
كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست
اين قدر هست كه بانك جرسى مى آيد
وجود همين بانك همه را حيران كرده و انسانهاى بيدار را رخ زردتر نموده است و زيبايى زندگى به همين حيرانى و سرگردانى هاست.
پس از اين كه دريافتيم خود چه كسى هستيم و وجود ما طفيلى هستى عشق و لطف حق است و بالاترين مرتبه وجود از آن خداست ارادتمان نسبت به او بيشتر مى شود.
طفيلى هستى عشق اند آدمى و پرى
ارادتى بنما تا سعادتى ببرى
گفتگو با خدا
براى اينكه بى نهايت كوچك و بينهايت بزرگ ارتباطى برقرار شود نياز به ابزار دارد بهترين ابزار اين رابطه گفتگو است انديشه و زبان هم پشتوانه اين گفتگو است. يعنى ما بدانيم چگونه سخن بگوئيم و دريابيم كه محتواى سخن گفتن چيست چنانكه در ارتباط دنيوى اولين رابطه بين دو فرد و يا دو جنس مخالف با گفتگو شكل مى گيرد.
ارتباط ما با خداى هستى هم از اين طريق امكان پذير است. بنابراين اسباب اين گفتگو كه انديشه و زبان است بايد فراهم شود تا گفتگو زيباتر و شيرين تر گردد. و رابطه قطع نگردد اولين بار خود خداوند در آيات كريمه اش ما را به گفتگو كردن تشويق كرده است و به ما مجال ارتباط داده است اگر او اجازه و مجال گفتگو نداده بود چه كسى مى توانست يا مى فهميد كه بايد با خدا گفتگو كند. برترى آدميان در هستى حاصل همين گفتگوها و رابطه هاست. اينكه پيامبران از همه مردم به خدا نزديكترند چون ارتباط گفتارى آنها بيشتر است و بيشتر واله و شيداى حق شده اند. چنانكه در ميان پيامبران كسانى چون حضرت محمد(ص)، حضرت موسى(ع)، حضرت عيسى(ع) و حضرت ابراهيم(ع) و حضرت نوح(ع) هم شهرت بيشترى پيدا كرده اند چون گفتگوى آنها با خدا بيشتر بوده است و حاصل همان گفتگوها به ما منتقل شده است پس دعا و نيايش براى رفع نياز نيست عين نياز است. يعنى قبل از اينكه ما گفتن را بهانه اى براى رفع حاجات خود قرار دهيم بايد خود گفتگو را بشناسيم و پس از آنها به رفع نيازها بينديشيم.
شبهاى قدر
به تناسب شب هايى كه در پيش داريم سخنى درباره شب هاى قدر و اعمال اين شب ها به ميان مى آوريم اولا اين ماه به عنوان مهمانى خدا نام گرفته يعنى حضور خدا در كنار ما محسوس تر است و خداوند فيض و لطف خود را به مهمانانش عطا مى كند. و با حضور اين لطف در صحنه دل ما جنب و جوشى ايجاد مى شود و از گذشته و اعمال خوب و بد خود آگاهمان مى سازد. زيباترين وصف رمضان يادآورى آدمى به خودش و كردارش اس پس از دو دهه گذشته به واسطه مقاومت ها و مبارزه ها با نفس سركش ما متوجه خود واقعى مى شويم و به كمبود و كاستى هاى خود واقعى مان پى مى بريم و براى ابراز بندگى و ارادت وجودى به دنبال فرصتى هستيم كه با درد دل و اظهار ندامت و پشيمانى واقعى از گذشته خود آينده بهترى را براى خود رقم بزنيم و اين فرصت همان قدرى است كه تحول و جنب و جوش از عالم بالا به زمين تنزل مى كند و تجليات خدا در روى زمين شكل مى گيرد و آدميانى كه خود را آماده حضور بر اين سفره ی مبارك و ميمون كرده اند از خوان نعمت الهى بهره مند و سيراب مى شوند. روزهاى رمضان وقت مبارزه و تزكيه نفس است و شب هاى آن موقع استفاده از نعمت فيض الهى است. شب قدر قبل از نزول قرآن و شهادت حضرت امير(ع) بوده است لذا قرآن مى گويد قرآن در شب قدر نازل شده و اتفاقا شهادت مولا در چنين شبى فرخنده رخ داده است. اولين شرط براى ورود به اين شب ها براى ما انسانهاى عادى توبه برگشت از كارهاى زشت و جبران كاستى هاست و از آنجا كه خداوند تواب است يعنى توفيق توبه هم از سوى او نصيب انسانها مى شود كسى كه عمرى در غفلت به سر برده نه توفيق عبادت دارد و نه توفيق توبه از گناهان. خدا را شكر مى كنيم كه ما را توبه كار به درگاهش پذيرفته است. ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين(بقره/222) همراهى خدا در انجام يك كار ناشى از ارتباطى است كه بين بنده و خدا رخ مى دهد و همين ارتباط سبب تحول درون مى گردد و خانه تكانى دل از طريق توبه امكان پذير مى شود مسلما كسى كه خواستار برگشت از گذشته خود است بايد از تكرار حالات گذشته سرباز زند و به فكر چاره جويى براى آينده خود باشد و در تمام كردار و رفتار گذشته خود تجديد نظر كند و با دلى پاك به اعمال درست بينديشد. ترديدى نيست كه خداوند سبحان علت نخستين تمام هستى است و آفريده هاى او هستى خود را از او دارند. صفات و خصوصيات هستى موجودات نيز به لطف و كرم او شكل مى گيرد بدون عنايت خدا آدمى كه يكى از آفريده هاى خداست هيچ است.
اين همه گفتيم ليك اندر بسيج
بى عنايات خدا هيچيم هيچ
بى عنايات حق و خاصان حق
گرملك باشد سياهستش ورق
از عنايت بى كران الهى نسبت به ما گفتگو با خود اوست اين ارتباط و توجه نيز از خدا سرچشمه مى گيرد واقعا اگر او اجازه گفتگو نداده بود چه كسى جرأت حرف زدن با خدا را داشت.
اذكرونى اگر نفرمودى
زهره نام او كرا بودى
مراحل دعا كردن
بنابراين خدا دعا كردن را به ما ياد داده و به ما آموخت اگر دعا كنيم اجابت هم خواهد كرد توصيه و ترغيب به دعا از عنايت الهى نسبت به بندگانش است پس نتيجه مى گيريم
1 - دعا كردن به تعليم خداوند بوده است و با عقل ناقص و محدود راهيابى به آستان الهى امكان پذير نيست.
ما ز آز و حرص خود را سوختيم
اين دعا را هم ز تو آموختيم
2 - پس از تعليم و آموزش دعا، اجازه دعا و طلب كردن نيز به توصيه خداوند صورت گرفته است. يعنى پس از اينكه دعا كردن را به ما آموخت اجازه ی دعا كردن نيز به ما عنايت فرمود و با نداى اذكرونى اذكركم(بقره/152) ياد متقابل را بيان نمود.
3 - نه فقط آموختن و اجازه دادن دعا كار خداست بلكه ما را به طلب و ايجاد عطش نسبت به طلب فراخوانده است. يعنى هم ما طالب خداوند هستيم و هم او طالب ماست. اجابت خدا، دعا و طلب او نسبت به ماست. درست مانند توبه كردن كه هم از ما درخواست توبه و بازگشت كرده و هم خود را تواب دانسته. اگر ما توبه كننده هستيم او هم توبه پذير است. اگر ما قدمى به سوى او برداريم او هم قدمها به سوى ما برخواهد داشت. مى گويند عارفى خدا را مى خواند ولى دعايش مستجاب نمى شد شيطان او را فريفت و گفت دعا كردن تو چه فايده دارد. ندا رسيد كه همين يارب گفتن تو لبيك ماست .
گفت آن الله تو لبيك ماست
و آن نياز و درد و سوزت پيك ماست
ترس و عشق تو كمند لطف ماست
زير هر يارب تو لبيك ماست
4 - البته گرفتاريها و بيماريها هم دليلى براى ارتباط با خدا هستند. اگر مشكلات نبودند برخى از آدميان هيچ وقت رو به خدا نداشتند. براى اكثر مردم دعا كردن در پى رفع حوائج است و با بودن بهانه اى رو به خدا مى آورند، در غيراينصورت غفلت را خوشتر مى دارند. براى كسانى كه به صورت عشق و علاقه رو به خداوند ندارند سختى ها و گرفتاري ها به اجبار آنها را با خدا دوست مى كند. نقل است كه امام باقر(ع) به عيادت يكى از صحابه خود رفت و وقتى از حالش رسيد، گفت: من هميشه دوست دارم بيمار باشم تا بيشتر ياد خدا كنم. حضرت فرمود: ما اين گونه نيستيم در سلامتى و بيمارى به ياد خدا هستيم.
شرايط دعا
انسان در دو حال ممكن است خدا را بخواند يكى در وقتى كه اسباب و علل از او منقطع شود و دچار سختى و اضطرار گردد و يكى در وقتى كه روح خودش اوج بگيرد و خود، خويشتن را از اسباب و علل منقطع كند. كمال نفس در اين است كه خودش خود را منقطع سازد و اوج بگيرد.
دعا را شرايطى است
1 - شرط اولش اين است كه واقعا خواستن و طلب در وجود انسان پيدا شود و تمام ذرات وجود انسان مظهر خواستن گردد.
هر كه جويا شد بيابد عاقبت
مايه اش درد است و اصل رحم تب فلسفی...

ما را در سایت تب فلسفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tabefalsafia بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 17:02