نتایج اخلاقی وحدت وجودی مولانا

ساخت وبلاگ

نتایج اخلاقی وحدت وجودی مولانا

مقدمه

نظریه ی وحدت وجود فقط یک عنوان و موضوع فلسفی و عرفانی نیست بلکه تئوری ای است که منجر به رفتار متفاوت می شود. چنان که عارفان واصل به نتایج و پیامدهای اخلاقی وحدت وجود واقف بوده اند. زیرا آنچه از زندگی عارفان برای دیگران درس آموز و عبرت انگیز می نمایاند، جلوه هایی از ارزش های اخلاقی برآمده از نگرش وحدت وجودی آنان است. چه که قائلان به وحدت وجود، هستی را به گونه ای دیگر مشاهده و وارسی می کنند.

زوایای زندگی فردی و اجتماعیِ عارفان منبعث از درک متفاوت آنان از هستی است که در رفتارشان سرریز می شود. به تعبیر دقیق تر تا وقتی هستی شناسی کسی تغییر نکند تحولی در رفتار او ایجاد نمی شود. به عبارت دیگر انجام یک عمل در بیرون و حتی تحمل ناملایمات و کنترل نسبی رفتارهای خارجی، ناشی از تغییر نگرشی است که در درون آدمی رخ داده است. مطمئنا افرادی که در مناسبات خانوادگی و اجتماعی دچار آشفتگی و پریشان حالی هستند در درون خود خصوصا در حوزه ی باورها به آشوبی پنهان دچارند. یعنی پیش از آن که امری در خارج تحقّق یابد؛ این اراده ی درونی است که به کاری راغب یا نسبت به آن انزجار پیدا می کند. اما از آنجا که نمی توان منویّات درونی آدم ها را خواند؛ به ناچار رفتارهای آنهاست که مورد ارزیابی قرار می گیرد.

نکته ی قابل ذکر این که بزرگان دینی بیش و پیش از آن که بخواهند نقش الگویی در جامعه را ایفا نمایند؛ خود به نوعی زیستن شرافتمندانه و عاقلانه دلبسته بوده اند. یعنی آنان به قصد الگوشدن کاری انجام نداده اند بلکه شیوه ی زیست شان ناشی از نگرشی بوده که به هستی و خدای هستی داشته اند. هر چند پیامد این نوع زیستن برای دیگران نقش الگویی دارد.(این را از درس گفتارهای «خدا راز جهان» استاد شبستری آموخته ام) یعنی یک رفتار باید از جان آدمی نشئت بگیرد نه به صورت نمایشی و به خاطر دیگران صادر شود. چرا که رفتارهای تصنعی و ریاکارانه حکایت ناهمخوانی پندار و کردارند و قابلیت پایداری و ماندگاری ندارند که بتواند الگویی برای دیگران باشند. از این رو مولوی می گوید:

خویش را صافی کن از اوصاف خود/ تا ببینی ذات پاک و صاف خود(مثنوی 1/3460)

مولوی از جمله شخصیت هایی است که می توان در آثار مکتوب او چهره ی حقیقی اش را بازیافت. خصوصا سه کتاب «مکتوبات و مجالس سبعه و فیه ما فیه» که آثار منثور او هستند بیانگر رفتارهای آن بزرگوار در عرصه ی اجتماعی است و به جدّ می توان گفت: مثنوی معنوی و دیوان شمس انعکاس منظوم آن سه مکتوب و منثور هستند. حتی برخی شارحان معتقدند بدون مراجعه به مکتوبات مولوی نمی توان به مکنونات شعری در دیوان شمس و مثنوی او آگاهی یافت.

هدف غایی بشریّت بر طبق نظر مولوی به وحدت رسیدن با حق تعالی از راه عشق است. فضیلت، بدان گونه که وی درک می کند نه غایت بلکه وسیله ای برای نیل به آن غایت است. از این رو شعر او بر ایده ی استعلایی وحدت استوار است که آن را از موضع اخلاقی و نه متافیزیکی استنتاج می کند.(میراث مولوی ص 21)

زندگینامه هایی هم که از مولانا توسط فرزند و شاگردانش نگارش شده است در حقیقت تبلوری از گفته ها و نوشته های آن بزرگوار است. هر چند زبان اغراق در پاره ای پاراگراف ها کتاب «تذکرة الاولیاء» ی عطار نیشابوری را به ذهن تداعی می کند. در هر صورت این همخوانی و همسانی دلیل روشنی بر راستگویی و راست کرداری مولوی است.

نتایج اخلاقی

1- دلبستگی به حق: در وحدت وجود باید از کثرات و عشق های پراکنده نجات یافت و دل در گرو محبوب پایدار نهاد و از هر گونه امر نسبی متوجه امر مطلق شد. چون نسبیات و ممکنات زوال پذیرند. دل از همه بریدن و در گرو حق گذاردن سرانجام مطلوبی به همراه دارد. به قول مولوی اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند آخر بر خوارزم عاشق باید شدن که در او شاهدان بی حدّند و آن خوارزم فقر است که در او خوبان معنوی و صورت های روحانی بی حدّند. که به هر که فرود آیی و قرار گیری دیگری رو نماید که آن اول را فراموش کنی الامالانهایه. پس بر نفس فقر عاشق شدیم که در او چنین شاهدانند.(فیه ما فیه ص 159)

مولوی اغلب اصطلاح فقر را مترادف با فنا و نیستی به کار می برد. درویش کسی است که فقیر است زیرا چیزی از خودش ندارد. او تماما تهی از خودی است. فقیر حقیقی در واقع غنی ترین همه ی انسان ها است. زیرا از هستی خویش فراغت یافته و باقی در خود حقیقی است. این فرموده ی پیامبر نیز ناظر به همین معناست فقر فخر من است.(راه عرفانی عشق، ویلیام چیتک، برگردان شهاب الدین عباسی ص 215)

چون فناش از فقر پیرایه شود/ او محمدوار بی سایه شود

فقر فخری را فنا پیرایه شد/ چون زبانه ی شمع او بی سایه شد

شمع چون در نار شد کلی فنا/ نه اثر بینی زشمع و نه ضیا(مثنوی 5/ 672)

در داستان ایاز، شناختن خویش یعنی حالت رقت انگیز پیشین خود(چارق و پوستین) به معنای شناختن خداوندگار خویش است یعنی بخشش بی پایان خداوند که بدون آن آدمی هیچ است. این کاربرد استادانه مخالف عادت از حدیث مشهور هر کس خود را بشناسد خداوندگار خویش را می شناسد، نشان می دهد که مولوی این حدیث را به مفهوم وحدت وجود آن گونه که معمولا حقیقت امر است تفسیر نکرده است.(شکوه شمس، آنه ماری شیمل ص 267)

2- یکسانی و اتحاد: در وحدت وجود مذهب و زبان و نژاد و جغرافیا یکی می شوند.

گه ترک و گه هندو گه رومی و گه زنگی/ از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم

تفاوت میان ترک و هندو یا میان رومی و زنگی بخشی از دنیای مادی است؛ آن گاه که آنان در آیینه می نگرند. هر چند گاهی تشخیص نمی دهند، زیبایی و زشتی خویش را مشاهده می کنند. اما همانگونه که آنا پیش از تولد مانند هم بودند جمله در پس دیوار گور دوباره مانند هم به نظر خواهند آمد.(شکوه شمس ص 277)

اتحاد یار با یاران خوش است/ پای معنی گیر صورت سرکش است

صورت سرکش گدازان کن به رنج/ تا ببینی زیر او وحدت چو گنج(مثنوی 1/682)

3- تواضع: در باره ی تواضع منبعث از وحدت وجود مولوی در فیه مافیه گوید: آخر این انا الحق گفتن، مردم می پندارند که دیوی بزرگی است. اناالحق تواضع است زیرا آن که اناالحق گوید، خود را عدم کرد. به باد داد. می گوید اناالحق یعنی من نیستم همه اوست. جز خدا را هستی نیست. من به کلی عدم محضم و هیچم(فیه مافیه ص 44) همین عقیده در دفتر آخر مثنوی نیز بیان شده است

در قلزم نیستی خود غوطی خورد/ آن گه پس از آن در اناالحق می سفت(مثنوی 6/2095)

غربت عارف از وطن، همان دوری از هویت امکانی است.. در اثر غربت بر او مکشوف می شود که وی حق است اما وطن حق را مکان نیست. لذت ممکن با این شهود از وطن امکانی خود دور می افتد... اما عرافان کامل هیچ غربتی ندارند. آنان اعیان ثابته در مقام خودند. کاشانه ی خود را هرگز رها نمی کنند لذا حق آیینه ی آنهاست.(طریق عرفانی معرفت، چیتک ص 578)

مولوی بر این باور است که حقیقت دانش در پرتو تواضع قابل دستیابی است آنجا که می گوید:

فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف/ در کم آمد یابی ای یار شگرف(مثنوی 1/ 2847)

4- همسانی غم و شادی: از آنجا که عرفا غم جدایی را در دستیابی به مقصود و معشوق امری عادی و روا می دانند نسبت به آن احساس دلگیری و اضطراب ندارند. یعنی این غم را غم تنهایی نمی دانند بلکه غم جدایی و زمینه ساز رسیدن به مطلوب فرض می کنند. بنابراین برای وحدت وجودی به واسطه طلب همیشگی مسائل و پدیده ها فوق اخلاق و فقه است و درد فراق همان درد جاودانگی است.

مولانا در غزل 1484 دیوان شمس می گوید:

معشوق درختی است که ما از بر اوئیم/ از ما بر او دور شود هیچ نمانیم

چون هیچ نمانیم زغم هیچ نپیچیم/ چون هیچ نمائیم هم اینیم و هم آنیم

شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش/ ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم

در این ابیات اولا معشوق را به درختی تشبیه کرده است که ما میوه های او هستیم چنان که میوه بدون درخت امکان وجود ندارد و فانی و هیچ است آن گاه از نتایج عدم یکی این است که برای عارف غم و شادی وجود ندارد یعنی هر دو برایش یکسان است یا به تعبیر دیگر غم را نوعی شادی تلقی می کند. در جای دیگر فلسفه ی وجودی غم را منبعث از قاعده ی اضداد می داند و می گوید:

رنج و غم را حق پی آن آفرید/ تا بدین ضد خوش دلی آید پدید

بس نهانی ها زضد پیدا شود/ چون که حق را نیست ضد پنهان بود(مثنوی 1130/1)

5- قناعت ورزی: قناعت با آن که از مقامات و آداب صوفیانه نیست ولی اخلاق صوفیانه است در رساله ی قشیریه آمده است: جابربن عبدالله گوید: پیغامبر(ص) گفت: قناعت گنجی است که به آخر نرسد. گفته اند: قناعت آرام دل بود به وقت نایافتن آنچه در دست داری... ابوعبدالله خفیف گوید: قناعت طلب ناکردنست آن را که در دست تو نیست و بی نیاز شدن است بدانچه هست.(رساله قشیریه ص 239)

عرفان احساسات حریصانه را به سویی مشخص هدایت می کند. و دوست داشتن دیگران و ترجیح آنان بر خود را جایگزین حرص می کند. عرفان به انسان قناعت می آموزد. شکر و صبر را توصیه می کند. همه ی اینها آموزه های اخلاقی ای است که با درک جهان در حدود طبیعی و الهی امکان پذیر می شود. عرفان منبع چنین خلق و خویی است به عبارت دقیق تر ریشه ی تمام این مسائل را باید در آموزه ی وحدت وجود جستجو کرد.(عرفان و انسان قدسی، ارول قلیچ ص 150)

شنیدی که در روزگار قدیم/ شدی سنگ در دست ابدال سیم

نپنداری این قول معقول نیست/ چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است(سعدی)

آن کیمیایی که سنگ را طلا می کند، قناعت است. آدم قانع سیم برایش مانند سنگ است. هزار طلا برای این که او را بفریبد مثل این هزار آجر آورده ای اعتنا نمی کند. انسان غنی یعنی کسی که از پول سیر است اگر گرسنه پول است این غنی نیست حریص و بیچاره است!!(پیام عارفان برای انسان مدرن، دکتر سروش)

هر که را دامن درست است و معدّ/ آن نثار دل بر آن کس می رسد

دامن تو آن نیاز است و حضور/ هین منه در دامن آن سنگ فجور

تا ندرد دامنت زان سنگ ها/ تا بدانی نقد را از رنگ ها

سنگ پر کردی تو دامن از جهان/ هم زسنگ سیم و زر چون کودکان

از خیال سیم و زر چون زر نبود/ دامن صدقت درید و غم فزود(مثنوی 3/2274)

تب فلسفی...
ما را در سایت تب فلسفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tabefalsafia بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 21:41