صلیب خویش

ساخت وبلاگ

صلیب خویش 

      دیروز با پیشنهاد پسرم و به اتفاق تمام اعضای خانواده برای دیدن فیلم "سرخپوست " ساخته ی نیما جاویدی به ستاره ی شهر بندرعباس رفتیم. روایت فیلم به سال ۱۳۴۷ برمی‌گردد. یک زندان قدیمی در جنوب ایران، به دلیل مجاورت با فرودگاه تازه تأسیس شهر، در حال تخلیه است. رئیس زندان، سرگرد نعمت جاهد، به همراه مأمورانش مشغول انتقال زندانیان به زندان جدید هستند. در این میان مشخص می شود یک زندانی گم شده و همه در پی یافتن او هستند. این گزارش اطلاعات اولیه ای بود که پیش از مشاهده ی فیلم در ذهن من حضور داشت. این بار، برخلاف مواقع پیشین، بدون توجه به شناخت کارگردان و بررسی محتوایی فیلم در صندلی قرمز سینما تکیه زدم. 

       در آغاز فیلم تا مدتی در نقش و بازی متفاوت نوید محمدزاده(سرگرد جاهد) و حالات و سکنات او فرو رفته بودم. تصور اولیه ام از لوکیشن فیلم، شهر برازجان بود با یاد و خاطره ای از مهندس مهدی بازرگان که برای چند سالی در آنجا زندانی بود. اما کارگردان به مکان زندان اشارتی نمی کند. و از گویش های کرمانی، سیستانی و خوزستانی زندانیان در می یابیم که حادثه در منطقه ی جنوبی کشور رخ داده است و فقط در یک جا زندانی خاطی به تبعید در بندرعباس تهدید می شود.

      محدودیت فضای فیلم برداری، تماشاچی را به سوی خستگی و کسالت می کشاند. اما آرام‌ آرام صحنه های کمرنگ عاشقانه و پلیسی او را درگیر ماجرای داستان می کند. عشق در فیلم، بر خلاف تمام فیلمفارسی های دهه ی چهل و پنجاه کاملاً در حاشیه قرار دارد. معشوق بیش از آن که ابراز احساسات کند در پی فراری دادن روستایی ستم دیده و اجرای عدالت نسبت به اوست. عاشق هم به پخش یک موسیقی و بو کردن مداد معشوق اکتفا می کند. گویا قرار کارگردان بر این است که همه چیز از جمله عشق و ارتقاء شغلی، فدای عدالت و نجات زندانی شود.

       از طرفی زمان حادثه، تداعی نظام خان سالاری بازمانده از دوران رضاخانی و تکثیر دیکتاتوری در روستاها در زمان پهلوی دوم است. هر چند در این میان خان(حاکم) و سرخپوست (محکوم) به نمایش در نمی‌آیند و از کارکرد شان خبری نیست اما اشاره ی اجمالی کارگردان به بی گناهی احمد سرخپوست، بدون پرداختن به جنبه‌های سیاسی و اجتماعی زمانه، تا حدودی ما را با گذشته ی تاریخی آشنا می کند.

      سرگرد جاهد در عین حال که از اقتدار و صلابت نظامی برخوردار است اما آرامش و احساسات خود را پنهان نمی کند. زندانی، حاضر به همکاری و جاسوسی نیست. مرد بلوچ به اشتباه خود در همکاری با خان اعتراف می کند. مددکار اجتماعی بر خلاف رای اش نظر می دهد اما با وجود این مخالفت ها، او از کوره در نمی رود. این الگوی خوبی برای نیروی نظامی و انتظامی است.

     این مطالب و دیگر نکات ناگفته را می‌توان در نقد و بررسی فیلم از نگاه کارشناسان سینمایی جستجو نمود. اما آنچه برای من مهم است؛ صحنه ی پایانی فیلم بود. چوبه ی دار که نماد مرگ و اعدام است؛ این بار نماد آزادی و عدالت شده است. احمد با نفس هایش به سرگرد و زن و فرزندش اعلام وجود می کند. این صحنه مرا به یاد سخن حضرت عیسی در انجیل متی می اندازد " اگر کسی خواهد متابعت من کند؛ باید خود را انکار کرده و صلیب خود را برداشته از عقب من آید. زیرا هر کس بخواهد جان خود را برهاند؛ آن را هلاک سازد اما هر که جان خود را به خاطر من هلاک کند، آن را دریابد.(متی23:6-25) 

       از سوی دیگر می توان گفت عدالت در معنای عمیق و دقیق کلمه بر روی هر فرد به حسب کارکردش قابل اجراست. یعنی هر انسانی صلیب خویش را خود به دوش می کشد. عدالت پیش از آن که امری اجتماعی باشد فردی است.

        نکته ی سوم این که روایت فیلم مانند داستان پیرمرد و دریای ارنست همینگوی است. سرگرد جاهد به رغم تمام تلا ش هایش تسلیم فضای حاکم و دریای متلاطم زندان است.

تب فلسفی...
ما را در سایت تب فلسفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tabefalsafia بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 13 شهريور 1398 ساعت: 13:55