مثنوی و نجات از خودکشی

ساخت وبلاگ

 مثنوی و نجات از خودکشی

    دکتر علی شریعتی شخصیتی است که در جوانی با بحران شدید روحی مواجه  می شود و تصمیم می گیرد؛ بمیرد. خود در این باره می گوید: در سال های 4-1333 من دوران یک بحران فکری و فلسفی شدیدی را می گذراندم(م.آ 30 اسلام شناسی ص 69) ... یک نوع تنهایی و بیگانگی مهیبی چنان سراسر وجودم را فرا می گرفت و روحم را در خود می فشرد که همه ی افق ها در چشمم سیاه و احمق می نمود.(همان ص 70) ... راهی را می رفتم که پایان آن تنها دو چیز بود مرگ و شهرت.(م. آ 1 با مخاطب های آشنا ص 47)

 در ادامه اعتراف می کند:

     "بحران روحی، همراه با تشتت فکری و تضادهای رنج آور و حیرت انگیز فلسفی مرا تا چند گامی انتحار نیز پیش برد دلبستگی شدیدی که به مثنوی یافته بودم؛ آخرین دقایق، مرا از لبه ی مرگ - یعنی استخر کوه سنگی مشهد – در آن نیمه شب توفانی باز گرداند به زندگی بازگشتم فقط به عشق مثنوی.

      مثنوی مرا از چنگال هزارها گرگ هاری که بر وجودم ریخته بودند و نیش هاشان را در اعماق روح و اندیشه ام فرو برده بودند؛ نجات داد و با خود به جهانی دیگر برد. با افق دیگر و آسمان و آفتابی دیگر...

      مثنوی، به هیچ یک از آن سؤال ها پاسخ نگفت. هیچ کدام از آن معماهای فلسفی را براین{برایم} نگشود. تضادهای عقلی ام را حل نکرد. نگاهی دیگر به چشم های من بخشید. با این نگاه که جهان را نگریستم؛ هیچ یک از آن سایه های حیرت وسیاهی های شک را  دیگر ندیدم...(م.آ 34 نامه ها ص 262)

 درکتاب با مخاطب های آشنا می گوید:

      "مولوی دوبار مرا از مردن باز داشت. نخستین، سال های بلوغ بود. بحران روحی همراه با بحران فلسفی... مسیر، صادق هدایت را که آن ایام خیلی وسوسه انگیز بود؛ پیش پایم نهاد و من برای پیمودن آن، ساعاتی پس از نیمه شب، آهسته از خانه بیرون آمدم. جاده ی تاریک و خلوت کوه سنگی نزدیک می شد و من ساعاتی دیگر خود را در آن آرام یافته می دیدم. ناگهان دلبستگی، تنها دلبستگی ام به این دنیا، در این زندگی را مردد کرد. مثنوی!!  و این جمله، نزدیکی های استخر در درونم کامل شده بود و صریح. " زندگی؟ هیچ، یک خیالبافی پوچ. اما این فایده را دارد که در آن با مثنوی خوش بود و با او دنیا را گشت و رشد کرد..." برگشتم. مرگ و زندگی دو کفه ی همسطح بودند اما مثنوی کفه ی زندگی را سنگین تر کرد و مرگ را که از آن بی نصیب بود محکوم ساخت. زنده ماندم و با آغاز نهضت ملی، جهت گرفتم( همان ص 97) 

    و فصل دوم ورود به اروپا بود ... مثنوی را از مشهد خواستم تنها روح عظیمی که در کالبد ضعیف ما می دمد و ما را در برابر هجوم و این مغول متمدن که درون ها را قتل عام می کند؛ آسیب ناپذیر می سازد و روئین دل.(همان ص 99)

     شریعتی بعد از این دو بحران روحی، زندگی اش در تحصیل در رشته ی تاریخ در پاریس و پس از آن به عنوان یک روشنفکر دینی، اسلام شناسی و جامعه شناسی و تاریخ ادیان را در مشهد و حسینیه ی ارشاد تهران خلاصه می شود. و دیگر از مثنوی مولوی جز در مواردی خاص یاد نمی کند. تا این که در پایان عمر آرمان خود را در سه چیز می یابد. عرفان، برابری و آزادی. و در این میان سهم عرفان بیشتر است تا آنجا که می گوید:

     " باری وابستگی عرفانی بزرگترین پیوند و بزرگترین عاملی است که به یک جوان، تعالی وجودی و درونی و یک زیبایی روحی می دهد. و این جوان نه در برابر ایدئولوژی هایی آسیب پذیر می ماند که می خواهند اندیشه ی اسلامی او را با تیغ علم و فکر و منطق از ریشه بکنند و نه در برابر وسوسه های تباه کننده ای آسیب می پذیرد که سرمایه داری و مصرف پرستی و جنسیت و پوچ گرایی استعمار فرهنگی دارند و می خواهد او را بغلتانند و ببلعند.( م . آ 2 خودسازی انقلابی ص 57)

      این آغاز و پایان برداشت شریعتی از مولوی و عرفان است که زندگی کوتاه اش را احاطه کرده بود. او غزالی وار و اقبال گونه، دلبستگی به عرفان را به عنوان راه نجات خویش از پوچی و بیگانگی می دانست.

تب فلسفی...
ما را در سایت تب فلسفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tabefalsafia بازدید : 189 تاريخ : سه شنبه 13 شهريور 1397 ساعت: 4:23